×
×

خاطرات تبلیغی از اولین سال های تبلیغ

  • کد نوشته: 26364
  • [ad_1] به گزارش خبرگزاری شهرکریمه، محمدرضا عبداللهی از طلاب مبلغ یکی از خاطرات تبلیغی خود را تشریح کرد. متن این خاطره بدین قرار است: اولین بار بود که عازم یکی از شهرستان های استان فارس می ‌شدم. شهرستانی که قبلا حتی نام آن را هم نشنیده بودم.از ابتدای سفرم نگرانی پنهانی، به خاطر […]

    خاطرات تبلیغی از اولین سال های تبلیغ
  • [ad_1]

    به گزارش خبرگزاری شهرکریمه، محمدرضا عبداللهی از طلاب مبلغ یکی از خاطرات تبلیغی خود را تشریح کرد.

    متن این خاطره بدین قرار است:

    اولین بار بود که عازم یکی از شهرستان های استان فارس می ‌شدم. شهرستانی که قبلا حتی نام آن را هم نشنیده بودم.از ابتدای سفرم نگرانی پنهانی، به خاطر وجود همین اولین ها، ته دلم را قلقلک می داد و با همان نگرانی به مقصد رسیدم.

    درگروه تبلیغی تصمیم بر آن شد که من نماز­جماعت صبح را در یکی از مساجد شهرستان بخوانم. اذان صبح با همان اضطراب و دل نگرانی خفته، راهی مسجد شدم.

    در مسیر، مدام با خود می گفتم: من با این چهره­ی کم سن و سال ….. لباس معزز روحانیت با آن جایگاه بالا در دید مردم …… امامت جماعت در مسجد ….. خدایا …..

    ناگهان یاد یکی از خاطرات دوران نوجوانیم افتادم. خاطره ای که این اضطراب نهفته ام را تشدید کرد و نگرانیم را بیشتر:
    « سال اول طلبگیم بود. طلبه ای نوجوان بودم با ۱۴ سال سن، گروهی به نمایندگی از مرکز مدیریت به مدرسه آمده بودند تا قرائت نماز و قرآن طلاب را مورد امتحان و بررسی قرار بدهند. امتحانی که بسیار آسان و بدون دردسر به نظر می رسید.

    مصاحبه که شروع شد، دلشوره به جانم افتاد که نکند همین اذکار ساده ­ای که هر روز تکرار می کنم را اشتباه بگویم . و این نگرانی رسید به آنجا که نباید می رسید.

    ذکر بحول الله و قوته …. را که گفتم. ممتحن گفت: تکرار کن. تکرار کردم.

    مجددا گفت: با دقت تکرار کن.

    ای خدا …. یعنی ذکر بحول الله را اشتباه می خوانم …. الان اینها راجع به من چه فکری می کنند.
    نهایتا ممتحن گفت: یک حرف واو قبل از کلمه «أقوم» اضافه می گویی. باید بگویی: بحول الله وقوه، أقوم و اقعد. خب حالا بگو.

    گفتم: بحول الله وقوه و اقوم و اقعد !!! چه کنم. استرس که به سراغم می­آید، کاری نمی توانم بکنم….. »

    همینطور که داشتم در ذهنم خاطره­ام را مرور می کردم متوجه شدم به مسجد رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و وارد مسجد شدم. از میان نمازگزاران عبور می کردم و در این اندیشه بودم که واکنش آنان بعد از دیدن یک امام جماعت کم سن وسال چگونه است؟

    مشغول سلام و احوال با مردم شدم. برخورد گرم مردم روحیه من رو تازه کرد. به سمت محراب رفتم و در حالیکه سعی می کردم اعتماد به نفسم رو از دست ندهم آماده اقامه نماز شدم.

    چند لحظه ای به سکوت گذشت. زمان آن رسیده بود که مأمومین صدای امام جماعت خود را برای قرائت اذان و اقامه بشنوند. یک لحظه یاد خاطره ای که در راه با خود مرور کرده بودم افتادم! نکند این بار هم نگرانی بی موردی که همراهم شده بود باعث بشود که در ساده ترین اذکار اذان اشتباهی رخ بدهد. راستی اذان با اقامه چه فرقهایی داشت؟ تعداد الله اکبر ابتدائی در کدامیک ۲ تا بود و در کدامیک ۴ تا؟ خدایا …. چه کنم؟ بدون اذان و اقامه هم که نمی شود نماز را شروع کرد.

    ناگهان فکری به ذهنم آمد. مامومین اگر صدای امام جماعت را از بلندگو نشنوند، از پشت سر امام، صدای اذان و اقامه امام را مبهم می شنوند. بارها این قضیه را در مورد امام جماعت محله مان تجربه کرده بودم.

    پس شروع کردم. الله اکبر، الله اکبر …. آرام آرام صدای خودم را کم کردم و خودم الفاظ را مبهم ادا می کردم. به طوری که مامومین فقط زمزمه ای از جانب امام جماعت خود بشنوند. و این روند ادامه پیدا کرد تا در نهایت باز با صدای شهرکریمه گفتم: لا اله الا الله ، سرم را بالا گرفتم و کاملا به طور طبیعی چند قدمی جلو رفته و دوباره به عقب برگشتم تا اقامه را هم به همان سبک اذان قرائت کنم.

    آن روز گذشت و من با لبخند پیروزی از مسجد بیرون آمدم ولی مدتها ذهنم مشغول بود. مشغول به اینکه آیا این عمل، خیانتی نسبت به اعتماد مردم به روحانی نیست؟ این که فقط یک اذان و اقامه بود. دفعه بعد اگر در ذکر واجب نماز شک کردم چه می شود؟ اگر در جواب یک مسئله شرعی بود چه ؟

    به یاد شیخ انصاری، فقیه بزرگ زمان، افتادم که استادم می گفتند: هر مسئله ای را بلد بود به آرامی جواب میداد، ولی مسائلی را که احیانا در خاطر نداشت، با صدای بلند میگفت: نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم.

    خدا رو شکر کردم که این اتفاق در مورد یک عمل مستحبی نماز بود و تصمیم گرفتم که در مسیر شیخ حرکت کنم. تصمیمی که در سالیان بعد از آن اتفاق، همراه شد با تجربه­ های متعدد و موفق. صداقتی که هم، اعتماد مردم را به من به عنوان یک روحانی دو چندان می کرد و هم در پیشگاه الهی روسفید می توانستم باشم ان شاءالله.
    خاطره ای از محمدرضا عبداللهی./۱۳۷۰/د۱۰۱/ب۱

    [ad_2]

    نوشته های مشابه

    دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.