[ad_1] «مهمان‌­های آقا» به گزارش شهرکریمه نگاهی به مادر می‌کنم. روی همان سکویی نشسته است که من چند روز قبل یک روز تمام را نشسته بودم. روز سومی بود که مادر را گم کرده بودم. سه روز تمام دنبال مادر گشته بودم. روی این سکو نشسته بودم و به مادر فکر می‌کردم. ظهر روز شانزدهم […]

[ad_1]

«مهمان‌­های آقا»

«مهمان‌­های آقا»

به گزارش شهرکریمه نگاهی به مادر می‌کنم. روی همان سکویی نشسته است که من چند روز قبل یک روز تمام را نشسته بودم. روز سومی بود که مادر را گم کرده بودم. سه روز تمام دنبال مادر گشته بودم. روی این سکو نشسته بودم و به مادر فکر می‌کردم. ظهر روز شانزدهم ماه صفر نمی‌دانم دقیقا بین کدام عمود بود که مادر را گم کردم. عرق از سر و روی مادر راه افتاده بود. او را روی یک صندلی پلاستیکی نشاندم. کوله‌ام را روی زمین انداختم.

قرص فشارخون را از زیپ جلویی کوله بیرون آوردم. مادر دستش را روی قلبش گذاشت. نفس نفس می‌زد. کوله را با پا به جلوی پای مادر انداختم و گفتم: «قرص قلبت رو که گم کردی. بازم خوبه قرص فشارت پیش خودمه. این قرص رو بگیر و رضایت بده با ماشین بریم بقیه راه رو. حالت خوش نیست مادر چرا کوتاه نمیای؟» قرص را مادر گرفت: «من نذر دارم باید پیاده برم. رضا جان مادر برو از اون موکب روبرویی آب بگیر. گلوم خشک شده.» از جا بلند شدم.

به طرف موکب رفتم. هزار بار از مادر پرسیده بودم این نذر چیست و هر بار گفته بود تا ادا نشود نمی‌توانم بگویم. روی میز جلوی موکب چند لیوان آب بود. دستم به طرف لیوان‌ها رفت. مردی با ته لهجه عربی به زبان فارسی گفت: «نه نه. آب‌ها گرم. صبر کن برادر.» مرد به طرف یخچالی که ته موکب بود رفت. در یخچال را باز کرد. قالب یخ بزرگی را بیرون کشید. یخ را داخل سینی بزرگ مسی گذاشت. چاقویی بزرگ را برداشت. دستش را یک طرف یخ گذاشت و شروع کرد با چاقو به جان یخ افتاد. مرد لبخند زد. حوصله این را نداشتم که با او صمیمی شوم. رویم را برگرداندم. مادر با گوشه‌ی چادر خودش را باد می‌زد. نگران حالش بودم. باید بی‌خیال آب خنک می‌شدم و آب گرم را برای او می‌بردم.

نگاهم هنوز به مادر بود که داد مرد بلند شد. برگشتم و به یخ نگاه کردم. خون قرمز، یخ بلوری را سرخ کرده بود. چاقو بیرون سینی افتاده بود و مرد دست خونی را محکم گرفته بود. دویدم به طرف مرد. مرد دستش را عقب کشید: «نه نه برادر.» بعد به عربی صدای دو جوان که بیرون موکب بودند را زد. جوانی داخل آمد. به حرف مرد گوش ندادم. دست او را محکم گرفتم. رو به جوان گفتم: «من پزشکم. کمک کن خونریزی را قطع کنیم.» از فکر مادر خارج شدم. حتی فراموشم شد که دل خوشی از مردم عراق ندارم. شاید اگر اصرارهای مادر و نذر او نبود الان با خیال راحت شیفت بیمارستان بودم و بیمارهای هم‌وطن خودم را معاینه می‌کردم. نفهمیدم چقدر گذشت که از موکب بیرون زدم.

دست مرد را که پانسمان کردم بدون لیوان آب از موکب بیرون زدم. صندلی خالی بود و مادر نبود. مادر نبودن همانا و گم شدن او همانا. دو روز تمام بقیه مسیر تا کربلا را ذره ذره گشتم. توی صورت بیشتر آدم‌ها نگاه کردم. به کوله همه زن‌ها نگاه کردم. اما روی کوله‌ سیاه هیچ‌کدام از زن‌ها عکس بابا را ندیدم. مامان عکسی را که بابا در اولین و آخرین سفر کربلای چهار سال پیش گرفته بود را به کوله‌اش زده بود. در آن عکس بابا روی ویلچر نشسته بود و فقط لبخندی بر لب داشت.

بابا همیشه فقط لبخند بر لب داشت. در جواب همه‌ کارهایم، همه‌ نمره‌های بیست، قبولی دانشگاه و پوشیدن لباس پزشکی، فقط لبخند زده بود. جانباز قطع نخاع بودند یعنی فقط نگاه کردن و لبخند زدن. سهم من از بابا داشتن در تمام سال‌های عمرم همین بود. یک ماه بعد از سفر کربلا بابا آخرین لبخند را زد و شهید شد. از همان موقع بود که مامان گفت نذر کرده اربعین پیاده به کربلا برود.

چهار سال تمام تلاش کردم نذر مادر را بفهمم و نفهمیدم. چهار سال تمام تلاش کردم مادر را منصرف از این سفر کنم. امسال اما بار سفر بست و در آخر گفت: «نذر منه خودم می‌رم تو نیا رضا. سخت‌تر از وقتی نیست که یک جانباز قطع نخاع رو دست تنها بردم کربلا و آوردم.» درست می‌گفت دست تنها برد. در اوج امتحانات ترم آخر دانشگاه من. زمانی‌که حسابی سرم گرم بود و لحظه‌ای فهمیدم عازم هستند که هواپیما درحال پرواز بود.

این عادت مامان بود، دست تنها یک عمری همه کاری کرده بود. دست تنها من را بزرگ کرده بود و دست تنها مرد زندگی بوده بود بدون این‌که خمی به ابرو بیاورد. بابا را چه با ویلچر چه بدون ویلچر، مردترین مرد زندگی می‌دانست. دو روز تمام گشتم و گشتم تا رسیدم به این سکو. نشستم رو به طرف راهی که مردم می‌آمدند. می‌دانستم چند قدم جلوتر که بروم حرم امام حسین را می‌بینم. بیشتر مردم چند قدم آخر را تندتر می‌آمدند. انگار خستگی از یادشان رفته بود. انگار مشتاق زودتر رسیدن بودند. آن‌هایی که هنوز کفشی به پا داشتند، در این چند قدم آخر پابرهنه شده بودند. کالسکه و ویلچرها را تندتر هل می‌دادند که زودتر برسند.

من اما آن‌ چند قدم را جلو نرفتم. باید مادر را پیدا می‌کردم. یک روز تمام نشستم و به آدم‌ها زل زدم. غروب شب اربعین پیرمردی کنارم ایستاد. از جا بلند شدم که روی سکو بنشیند. نفس نفس می‌زد. به او نگاه کردم: «بشینید حاج‌آقا. رنگتون پریده. بفرمایید بشینید تا سرحال بشید.» اشک از گوشه‌ی چشم پیرمرد راه افتاد و گفت: «من اومدم که آقا سرحالم کنه. اگر این‌جا نشستم و مردم جوون یک عمر اون دنیا باید خجالت‌زده‌ی ارباب باشم.» حرفش را زد و راه افتاد. چند قدم از من دور نشده بود که پایش پیچ خورد. جلو دویدم. قبل از آن‌که زمین بخورد زیر بغل او را گرفتم: «شما حالتون خوب نیست. من دکترم. می‌تونم معاینتون کنم.» نفس نفس زد اما نایستاد: «این‌جا دکتر فقط امام حسینه. مهربون‌تر از هر پدر و مادری امام حسینه. پشتت رو کردی به آقا و نشستی رو به مردم که چی؟ حال تو انگار خوش نیست جوون.» نفهمیدم چه شد.

پیرمرد حرفش که تمام شد گفت: «سلام آقا. یک سال لک لک کردم و زندگی کردم به امید زیارت اربعین خودت. از همه دنیا همین زیارت برام بسه. کمک کنی زیارت چهل و هشتمم برم، بعدش دیگه جونم، نفسم، مالم همه رو حضرت عزرائیل بگیره.» پیرمرد به سجده افتاد. سرم را بالا آوردم. انگار آدم‌ها و شلوغی را دیگر نمی‌دیدم. فقط یک نقطه را می‌دیدم. همه‌ دنیا فراموشم شد. انگار فقط من بودم و آقا. من بودم و خجالتم. خجالت از این‌که عمری به زیارت کربلا نیامده بودم چون دل خوشی از خاک عراق نداشتم. خاکی که عمری من را از لذت پدر محروم کرد. زانو زدم. سرم را روی زمین گذاشتم. ناله کردم: «مگه شما دکتر همه عالم نیستی؟ مادر مریضم گم شده آقا. مادرم رو بهم برگردون. من نذر بلد نیستم. اومدم مادرم نذرش رو ادا کنه. مادرم رو بهم برگردون بازم کمک می-کنم آدم‌ها نذرشون رو انجام بدن.» نمی‌دانم چقدر سرم روی زمین بود.

دستی روی شانه‌ام خورد. از جا بلند شدم. پیرمرد با لبخند نگاهم کرد. دستم را کشید و گفت: «همون‌جایی که نشسته بودی یک موکبه. بیا بریم تجدید وضو. شب اربعینه تا هر جا که شد بریم نزدیک حرم.» دنبال پیرمرد راه افتادم. نگاهم به سکو افتاد. چند کوله روی هم افتاده بود. عکس پدر روی یکی از کوله‌ها به من لبخند زد. جلو دویدم. خودش بود، کوله مادر. کوله گمشده‌ خودم هم بود. صدای مادر از پشت سرم بلند شد: «رضا مادر. خودتی؟» برگشتم و به مادر نگاه کردم. پیرزنی عرب مسن‌تر از مادر کنارش ایستاده بود. مادر ادامه داد: «تو رو گم کردم، یک هم‌زبون پیدا کردم. امام حسین بی بی رباب رو گذاشت سر راهم. اهل خرمشهر بوده و عروس بغداد شده.»

مادر روی همان سکو نشسته و داستان بی بی رباب را برایم تعریف می‌کند. از پسر نوجوان او می‌گوید که صدام او را زندانی کرده و شوهرش را مجبور کرده به جنگ با ایران برود. به بی بی رباب نگاه می‌کنم که شوهر و پسرش هیچ کدام راضی به قبول حرف صدام نشدند. بی بی ربابی که همسر و مادر شهید است. به مادر نگاه می‌کنم. انگار سال‌هاست بی بی رباب را می‌شناسد. هر دو زخم خورده‌ جنگ هستند. یکی ایرانی یکی عراقی. پیرمرد و بی بی رباب می‌خواهند زودتر به زیارت بروند.

مادر صدایم می‌کند. جلوی پای او می‌نشینم. من من کنان می‌گوید: «بی بی رباب ده سال بیشتره مشهد نیومده. من و تو هم که می‌ریم مشهد. بیا بی بی رباب رو ببریم. ثواب داره. تنهاست. باشه؟» به چشم‌های مادر زل می‌زنم. نگاهی به بی بی رباب و پیرمرد می‌اندازم. سرم را به نشانه مثبت تکان می‌دهم. مادر از جا بلند می‌شود. با ذوق به پیرمرد و بی‌ بی رباب می‌گوید: «یک خونه خرابه مشهد داریم. رضا هم که هفته به هفته بیمارستانه. منم تنها. قدمتون سر چشم من. مهمون آقایید نه ما.» هر سه با هم با سیل جمعیت راه می‌افتند. گنبد را که می‌بینند سر خم می‌کنند و سلام می‌دهند. مادر به طرف من برمی‌گردد. اشک چشم‌هایش راه افتاده است. با لبخند می‌گوید: «بابات آرزوش شهادت بود. دیگه طاقت این دنیا رو نداشت. طاقت درد کشیدن نداشت. توی بین‌الحرمین نذر کردم زودتر به آرزوش برسه، پیاده بیام کربلا.»

انتهای پیام/ ۱۳۷

[ad_2]