[ad_1] به گزارش خبرگزاری شهرکریمه، یکم مرداد سالروز ترور دانشمند هسته‌ای شهید داریوش رضایی‌نژاد در سال ۱۳۹۰ است. به همین مناسبت بخش زن و خانواده و سبک زندگی KHAMENEI.IR (ریحانه)، با همسر این شهید، سرکار خانم پیرانی به گفتگو نشست تا از سبک زندگی این دانشمند شهید، مطالبی بیشتری در اختیار مخاطبان قرار گیرد؛ چنانچه […]

[ad_1]

به گزارش خبرگزاری شهرکریمه، یکم مرداد سالروز ترور دانشمند هسته‌ای شهید داریوش رضایی‌نژاد در سال ۱۳۹۰ است. به همین مناسبت بخش زن و خانواده و سبک زندگی KHAMENEI.IR (ریحانه)، با همسر این شهید، سرکار خانم پیرانی به گفتگو نشست تا از سبک زندگی این دانشمند شهید، مطالبی بیشتری در اختیار مخاطبان قرار گیرد؛ چنانچه رهبر انقلاب نیز بارها در بیانات خود توصیه کرده‌اند که نسل جوان باید با سبک زندگی شهدا بیشتر از پیش آشنا شوند.

متن این مصاحبه به شرح زیر است:

بعد از آن دفعه که آقا به منزل‌تان آمدند، دیدار اختصاصی دیگری داشتید؟
خانم رضایی‌‌نژاد: در حاشیه‌ی دیدارهای عمومی بارها خدمت حضرت آقا رسیده‌ایم، آرمیتا که خیلی زیاد. گاهی هم من در حد احوالپرسی و التماس دعا گفتن، همراه آرمیتا می‌روم خدمت ایشان.

 نکته یا خاطره‌ی خاصی از دیدارهایی که با آقا داشتید هست که برایمان بگویید؟
بله، خیلی زیاد. شاید خیلی از تصمیم‌هایی که در این هفت سال و نیم در زندگی‌ام گرفتم، در دیدارها اتفاق افتاده و بر مبنای صحبت‌های ایشان بوده. من سه وجه برای حضرت آقا قائلم و به همین خاطر به ایشان علاقه‌مندم. اول به عنوان ولی و بحث شرعی. دوم بحث سیاسی و نگاه اقتدارآمیزی که ایشان دارند و این اقتداری که برای کشور می‌خواهند؛ چه در سیاست خارجی، چه در بحث‌های داخلی. در مسائل سیاسی یک نگاه به درون دارند و به دنبال قوت ایران از درون هستند. به عنوان کسی که علوم سیاسی خوانده‌ام، تاریخ خیلی از کشورها را بررسی می‌کنم، معمولاً‌ موفق‌ترین کشورها در دنیا، کشورهایی هستند که از درون خودشان را ساختند و رهبرانی داشتند که این نگاه را داشتند. سوم بحث شخصی است؛ یعنی در برخوردهایی که به صورت اختصاصی (هر چند کوتاه) در هفت سال و نیم گذشته داشتیم، یک نگاه و تحلیل شخصی از ایشان کسب کرده‌ام و در این برداشت شخصی در این سال‌ها، نگاه ایشان را نسبت به خانواده‌ی شهدا خالصانه‌ترین نگاه دیدم و یکی از دلایل علاقه‌ام به ایشان، همین است.

تا حالا توصیه‌ی خاصی به شما داشته‌اند؟
به صورت مستقیم به هیچ عنوان. خیلی از کسانی که من را از قبل می‌شناسند، تصور می‌کنند‌ چون ما به بیت رفت و آمد می‌کنیم، آرمیتا چادری شده. خیر. از زمانی که داریوش شهید شد و ما محله‌مان را تغییر دادیم، برای آرمیتا دنبال مدرسه می‌گشتم، از خیلی‌ها پرس‌وجو کردم. با توجه به شاخص‌هایی که در ذهنم بود، برای آرمیتا یک مدرسه‌ی اسلامی انتخاب کردیم. در این مدرسه، از سن تکلیف، چادر جزو لباس فرم‌شان است، بخشی از این قضیه به این دلیل است.
در یکی از دیدارها (فکر می‌کنم مراسم اربعین بود)، خدمت حضرت آقا رسیدیم. آن موقع آرمیتا شش یا هفت سال داشت. چادر پوشیده بود، البته حجابش سفت و سخت نبود. اولین بار بود آرمیتا با چادر به بیت می‌آمد. قبلاً روسری سرش می‌کردم. آقا آنجا تشویق کردند و گفتند «حجابش هم قشنگ است.». بعد از آن، در تمام دیدارهایی که خدمت آقا رسیدیم، چادر سر آرمیتا می‌کردم. البته هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و جاهای دیگر ضرورتاً‌ چادری نمی‌پوشید. توصیه‌ها به این شکل بوده، اگر هم بوده.

 آرمیتا خانم چطور این مقدار کتابخوان شده؟
موقعی که آرمیتا به دنیا آمد، تازه ارشدم را تمام کرده بودم و سه سال بود مدیر داخلی یک فصلنامه بودم. خیلی هم کارم را دوست داشتم، به هیچ عنوان نمی‌خواستم این کار را از دست بدهم، طوری که تا یک روز قبل از زایمانم سرکار رفتم و همکارهایم نمی‌دانستند که دارم بچه‌دار می‌شوم.

مجموعه به من لطف داشتند و آرمیتا که به دنیا آمد اجازه دادند در خانه پیگیر کارها باشم. داریوش از محل کار که می‌آمد و همچنین روزهای پنج‌شنبه، آرمیتا را نگه می‌داشت و من سرکار می‌رفتم. فکر می‌کنم آرمیتا دو ماهه بود و من هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که بین بچه و کار یکی را انتخاب کنم، البته درآمدش خیلی محدود بود و به این کار صرفاً علاقه داشتم.

یادم هست یک روز پنج‌شنبه که رفتم سرکار، به محض اینکه رسیدم، داریوش زنگ زد و گفت آرمیتا دارد به شدت گریه می‌کند. شیشه شیر هم اصلاً نمی‌گرفت. من همان لحظه برگشتم. محل کارم نزدیک بود. در همین فاصله آن‌قدر گریه کرده بود که خوابش برده بود. شیشه شیر را هم نگرفته بود. همان لحظه تصمیم گرفتم کارم را رها کنم. با خودم فکر کردم فرصت برای کار کردن زیاد است، ولی اگر بچه‌ی من بخواهد از این بابت آسیب ببیند، اصلاً برایم قابل‌تحمل نیست.

از آن زمان برنامه‌ی زندگی‌ام را تغییر دادم و سعی کردم تمرکزم را روی آنچه که دوست دارم آرمیتا بشود، بگذارم. تا زمانی که داریوش بود، تمام پنج‌شنبه‌های من و داریوش در طبقه‌ی زیر زمین کانون پرورش فکری می‌گذشت که یک سری کتابفروشی و اسباب بازی فکری و… داشت. شروع کردم به خریدن کتاب. متبحر شده بودم و می‌دانستم کدام نویسنده یا شاعر کودک، کتاب‌های قشنگ‌تری دارد، و شروع کردم به کتاب خواندن برای آرمیتا (با اینکه خیلی کوچک بود). هم‌زمان با آن، حواسم بود که زبان انگلیسی را هم با او کار کنم. گاهی هم خسته می‌شدم. درست است قطر کتاب‌های کودک زیاد نیست، ولی گاهی روزی چهل پنجاه تا کتاب برای آرمیتا می‌خواندم. تا یک سالگی تمام وقت من برای آرمیتا بود. یکی از دلایلی که زیاد برایش کتاب می‌خواندم این بود که می‌خواستم زود صحبت کند. در یک سالگی دیگر لغات را کامل می‌گفت.

خودش هم خیلی به کتاب‌ علاقه داشت و می‌نشست گوش می‌داد. شهادت داریوش خیلی از مسائل زندگی من را مختل کرد، اما برنامه‌هایم را در مورد آرمیتا مختل نکرد. یعنی همچنان آرمیتا اولویت اولم بود.
البته تا پیش از سن مدرسه، من هیچ آموزشی در مورد خواندن به آرمیتا ندادم. داریوش دو سال جهشی خوانده بود و می‌گفت «من اجازه نمی‌دهم این بچه یک ثانیه جلوتر از سنش برود. به هر حال ضربه‌های زیادی می‌خورد. می‌‌خواهم با هم‌سن‌های خودش بزرگ بشود.»

آرمیتا خودش می‌داند، در منزل ما شاید در خیلی چیزها برایش محدودیت اعمال کنم و برای خرید خیلی چیزها بگویم اسراف است، اما در خرید کتاب محدودیتی ندارد. آقا هم توصیه‌ای کرده بودند که بخشی از سبد خانوار، خرید کتاب باشد؛ واقعاً‌ هم بخش عمده‌ای از درآمد ما حتماً‌ به خرید کتاب اختصاص پیدا می‌کند.

فکر می‌کنید اگر شهید رضایی‌نژاد امروز در قید حیات بودند، با شرایط فعلی، چه وظیفه‌ای برای خودشان در نظر می‌گرفتند؟ در حوزه‌ی مسائل هسته‌ای و غیرهسته‌ای؟
داریوش می‌گفت تک تک ما باید وظیفه‌مان را انجام بدهیم؛ نباید بگوییم «چون سیستم دولتی است، سر ماه حقوقی به من می‌رسد، پس من می‌توانم کار نکنم!». می‌گفت این نگاه باید عوض شود. خودش هم سعی می‌کرد کاری را که به او محول می‌شد، حتماً به سرانجام برساند. هیچ وقت هم نمی‌گفت «چون دیدگاه سیاسی من متفاوت با فلان همکارم است، برای ضربه زدن به او، کارم را انجام نمی‌دهم.». به کارش کاملاً حرفه‌ای نگاه می‌کرد و فکر می‌کنم یکی از بزرگترین ویژگی‌های داریوش، روحیه‌ی همکاری و مسئولیت‌پذیری‌اش بود.

در مورد حوزه‌ی تخصصی‌اش «نمی‌توانم» در قاموسش نبود. استاد راهنمایشان می‌گفتند برای پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدشان باید دستگاهی از خارج وارد می‌شد و پروژه‌ی داریوش منوط به خرید آن دستگاه بود که به دلیل شرایط تحریم اجازه ندادند آن دستگاه بیاید؛ باید موضوع پایان‌نامه‌اش را تغییر می‌داد یا فکر دیگری می‌کرد. و داریوش آن فکر دیگر را انجام داد! دستگاه را در ایران ساخت. می‌گفت «اگر همه‌مان کاری را که به ما محول شده، با جان و دل انجام دهیم، نیازی به بیرون و نگاه به بیرون نداریم.».

کمی در مورد سبک زندگی شهید صحبت کنیم. اخلاق‌شان در خانه چطور بود؟
داریوش برخلاف من که برون‌گرا هستم، آدم درون‌گرایی بود. در خانه کمتر صحبت می‌کردیم. اگر قرار بود صحبت کنیم با ماشین در مسیر خلوتی راه می‌افتادیم؛ بیشترین صحبت‌هایمان حین رانندگی داریوش بود. صحبت‌های دوستانه و عاشقانه، و چالش‌ها و گله‌ها را آنجا می‌گفتیم. بزرگترین ویژگی داریوش در زندگی من، همراهی‌اش بود. هیچ‌وقت من را به کاری مجبور نکرد؛ حتی اگر میل خودش به آن بود. اجازه می‌داد به تدریج با آنچه که می‌خواهد سازگار شوم. با زمان دادن و صحبت کردن، خود به خود مسائل حل می‌شد.

 پس شخصیت خیلی محترمی بودند که به شما هم این‌قدر احترام می‌گذاشتند.
بله؛ خیلی. واقعاً برخوردش با زن، به عنوان همسر بود، نه مثل بعضی‌ها با تحکم. به من شخصیت می‌داد و برایم ارزش قائل بود. مثلاً اولین بار که با هم صحبت می‌کردیم می‌گفت «من دوست ندارم همسرم شاغل باشد، خسته می‌شود.»، گفتم «احتمالاً من بخواهم سرکار بروم». کار خودش هم کار سبکی نبود، اما وقتی سرکار می‌رفتم، آرمیتا را نگه می‌داشت که مبادا از این بابت احساس کمبود کنم. هیچ‌وقت کار را به خاطر درآمدش دوست نداشتم؛ بلکه اینکه در اجتماع باشم، برایم دلگرمی و سرگرم‌کننده بود. وقتی هم که خودم به این نتیجه رسیدم که نباید سرکار بروم، باز همراهم بود. دو سال بعدش که تصمیم گرفتم کار جدیدی را شروع کنم، باز داریوش همراهی‌ام کرد. شاید در صحبت‌های اولیه‌مان خیلی محکم برخورد کرده بود، ولی  در عمل آدم بسیار منعطفی بود.

 از مصادیق احترام‌شان به همسر می‌توانید باز هم بگویید؟
به یاد ندارم جلوی دیگران به من بی‌احترامی کرده باشد؛ حتی اگر عصبانی‌‌اش می‌کردم. شاید وقتی در خلوت بودیم، به خودم می‌گفت که «بابت فلان قضیه از تو ناراحت شدم». ولی جلوی دیگران هرگز؛ و من همیشه در اوج بودم، در بالاترین نقطه‌ی زندگی قرار داشتم. به نظر و عقایدم احترام می‌گذاشت. به عنوان یک زن و کسی که همراه زندگی‌اش است، به نظراتم ارزش می‌داد و این برایم دلگرم‌کننده بود. واقعاً در زندگی مشترک‌مان احساس ارزش می‌کردم. داریوش همیشه به من اعتماد به نفس می‌داد.

همیشه به دوستانمان، مخصوصاً کسانی که دختر دارند، می‌گویم اگر می‌خواهید دختران قوی بار بیاورید، حتماً  احترام همسرهایتان را داشته باشید. چون یک دختر دقیقاً از آن جایگاهی که مادرش در خانواده داشته الگو می‌گیرد و آن را در زندگی مشترک و اجتماع پیاده می‌کند. آقایانی که می‌‌خواهد دخترشان در آینده شخصیتی داشته باشد و از پس مسائل زندگی‌اش بربیاید، اول باید به همسرشان احترام بگذارند و داریوش دقیقاً این‌طور بود.

در مورد تربیت آرمیتا و البته زندگی مشترک و شخصی‌مان تأکید داشت که حتماً با مال حلال زندگی کنیم و بچه را بزرگ کنیم. واقعاً هم همین‌طور بود. به شوخی می‌گفت «روی هر چه در خانه‌ی ما دست بگذاری، پنج تا قسطش باقی مانده!».

خیلی شوخ‌طبع بود. همراهی با او لذت‌بخش بود. همیشه می‌گویم بزرگترین شانس زندگی من، داریوش بود و شاید اگر می‌دانستم زندگی‌مان اینقدر کوتاه است (یازده سال بود)، خیلی بیشتر ازش بهره می‌بردم و تمام چیزهایی را که از او یاد گرفتم می‌نوشتم.

در جمع دوستان‌مان خیلی کم صحبت می‌کرد، ولی وقتی صحبت می‌کرد جمع را سرگرم می‌کرد. خیلی حاضرجواب بود و خوشبختانه این ویژگی‌اش هم به آرمیتا رسیده. اعتماد به نفس خوبی داشت که شاید بخشی از آن به تربیت خودساخته‌اش برمی‌گشت. خودش می‌گفت «از بچگی باید بخشی از وقت‌مان را صرف کار می‌کردیم. چون تعداد بچه‌ها زیاد بود. همین باعث شده بود قدر لحظات و قدر چیزهایی را که به دست می‌آوردیم بدانیم». در زندگی‌مان هم این‌طور نبود که چیزی به راحتی به دست بیاید و برایش بی‌اهمیت باشد. قدردان لحظاتش بود؛ انصافاً من ندیدیم داریوش در کارش یا در خانه وقت تلف کند.

تکیه‌گاه خیلی محکمی بود. من هم خودم آدم کم‌توانی نبودم، ولی مسائل بیرون از خانه، کامل بر عهده‌ی داریوش بود، برای همین آدم را تنبل و به خودش وابسته می‌کرد. از این بابت هم عدم‌حضور فیزیکی‌اش واقعاً  در این هشت سال حس می‌شود؛ هم از طرف من، هم از طرف دوستان‌مان.

به آدمهای شاید کمتر برخوردار و ظاهراً ضعیف در اجتماع، بیشتر احترام می‌گذاشت تا آدم‌هایی که ظاهراً قدرت و جایگاهی داشتند. خیلی اهل صله‌ی رحم بود. وقتی به شهرستان می‌رفتیم، حتماً سعی می‌کرد به تمام اقوامشان و اقوام ما سر بزند. به پدر و مادرش احترام خیلی می‌گذاشت. من هم معمولاً به دخترخانم‌ها می‌گویم که وقتی می‌خواهند با کسی ازدواج کنند، پرس‌وجو کنند ببینند با پدر و مادرش چطور رفتار می‌کند؛ چون دقیقاً همان رفتار را با همسرش هم خواهد داشت. و داریوش به پدر و مادرش و البته پدر و مادر من خیلی احترام می‌گذاشت و من سپاسگزارش بودم. آدم را با این رفتار مدیون خودش می‌کرد و آدم وقتی رفتار خوب ببیند، متقابلاً رفتار خوب هم انجام می‌دهد.

نقش خانواده‌ی شهدا در مسائل روز در حوزه‌های اجتماعی، سیاسی، جریان‌سازی و… چیست؟
به هر حال شهدای هسته‌ای، شاخص بودند و این چهار نفر دیده شدند، چون سرنوشت کشور یک مقدار به کاری که این چهار نفر و همکاران‌شان انجام می‌دادند، ربط پیدا کرد. در این هشت سال سعی کردم وجهه‌ی داریوش را به عنوان یک شهید ملی نگه دارم. وقتی قرار است مثلاً در انتخابات شرکت کنم، قطعاً نگاه سیاسی و جناحی‌ام اولویت پیدا می‌کند، ولی بعد از شهادت داریوش همیشه یادم بوده که بیشتر از اینکه من به عنوان شهره پیرانی شناخته شوم، به عنوان همسر شهید رضایی‌نژاد شناخته می‌شوم. پس نباید کار داریوش را که یک کار ملی بوده و برای هدف ملی شهید شده، منحصر به یک جناح خاص کنم، در جلسات انتخاباتی شرکت کنم، از جناح خاصی حمایت کنم و…

مثلاً یک بار به برنامه‌ای دعوت شدم که قرار بود از طرف خانواده‌ی شهدا و نخبگان برای جمعی صحبت کنم و به فردی خوشامد بگویم. دعوت اولیه را که انجام دادند پذیرفتم. بار دوم که تماس گرفتند، گفتند «در مورد فلان موضوع سیاسی روز، از این فرد حمایت کنید». گفتم «عذرخواهی می‌کنم، قرار است من در جایگاه خانواده‌ی شهدا صحبت کنم و خوشامد بگویم و فکر می‌کنم اینجا جای این صحبت نیست، پس من نمی‌آیم خدمتتان». شاید از لحاظ فردی این نرفتن برایم ضرر هم داشت، ولی می‌دانستم رفتنم به آن برنامه و گفتن حرفی که آنها می‌خواستند، شأن داریوش را از یک شهید ملی که شأن بالایی است، پایین می‌آورد و او را به یک گروه منحصر می‌کند.

در یک برنامه‌ی انتخاباتی هم از من دعوت شد به عنوان سخنران به نفع یکی از رقبا صحبت کنم؛ خیلی محترمانه عذرخواهی کردم. با اینکه به آنها گفته بودم نمی‌آیم، چند روز بعد پیامک تبلیغ برنامه برایم آمد و اسم من به عنوان سخنران در آن بود. تماس گرفتم و برخورد خیلی شدیدی با آنها کردم، گفتم «از قرار، نگاه شما به خانواده‌‌ی شهدا نگاه ابزاری است و من این اجازه را به شما نمی‌دهم».

در عین حال سعی کرده‌ام با حفظ آزادگی‌ام، اگر بحث منافع ملی است، از یک موضوع خاصی حمایت کنم. ضمناً همیشه در موضع‌گیری‌هایم مد نظر دارم که اگر داریوش بود موضع‌گیری‌اش چه شکلی بود؟

شما برای افزایش بیش از پیش سواد سیاسی بانوان چه پیشنهادهایی دارید؟
من معمولاً به دانشجوهایم می‌گویم تاریخ معاصر این کشور را حتی به صورت گذرا بخوانند. که مثلاً چه چیزی مردم را به این نقطه رساند که انقلاب کنند؟ معمولاً یک خوراک فکری از بیرون (خصوصاً از سمت کسانی که درگیر انقلاب و سال‌های مبارزه نبودند) به افراد القا می‌شود که دیگر نمی‌توانند قضاوت درستی داشته باشند. اگر از کسانی که درگیر مبارزه بودند بپرسید، شاخص‌بندی دقیقی دارند که چرا انقلاب کردند. بخشی از خاطرات را هم از زبان کارگزاران دوران شاه و کسانی که با آن سیستم همکاری می‌کردند بخوانید، و بعد قضاوت کنید. هر چقدر بیشتر بخوانید، قضاوت منصفانه‌تری در مورد تاریخ دارید.

در مورد مسائل روز هم همیشه می‌گویم نباید دچار هیجان و درگیر شعارهای سیاسی شویم. بعضی از شعارها ظاهراً خیلی قشنگند، یا بعضی از افراد ظاهر خیلی خوبی دارند؛ ولی وقتی از نزدیک این آدم‌ها را می‌‌شناسید، شاید یک ساعت هم نتوانید تحمل‌شان کنید. در حالی که قضاوت شما در مورد این افراد صرفاً برمی‌گردد به شعاری که در برنامه‌ی تبلیغاتی‌شان می‌دهند. اگر می‌خواهیم انتخاب کنیم باید به پیشینه، سابقه، اقدامات‌شان و اثرات خوب یا بدی که آن اقدامات در کشور داشته است، نگاه کنیم و بر مبنای آن انتخاب کنیم، نه صرفاً بر اساس یک هیجان کاذب.

 نظر شما درباره جایگاه ولی‌فقیه و نقش آن در جامعه چیست؟
فکر می‌کنم در شرایطی که داریم به حفظ اتحاد، نیاز داریم. در این سال‌ها از نزدیک درگیر خیلی از قضایای سیاسی بودم و نگاه فراجناحی و منصفانه‌ی آقا را از نزدیک دیدم. حضرت آقا در نگاه به مسائل روز، افکار عمومی و عکس‌العمل عمومی را هم در نظر گرفتند و بر مبنای آن، مصلحت کشور را سنجیدند. همیشه هم توصیه به اتحاد داشتند، یعنی سعی کردند تا حد امکان شکاف‌هایی را که در جامعه وجود دارد، بپوشانند و ایران را یک ایران متحد و مقتدر در عرصه‌ی جهانی معرفی کنند. فکر می‌کنم ما هم گذشته از مسائل و اختلاف‌نظرهایی که وجود دارد، باید به همین شیوه عمل کنیم و یادمان باشد اختلافات درونی برای درون این کشور است و در همه‌ی کشورها هم وجود دارد. به هر حال دشمنان ما به دنبال نقاط ضعف ما هستند و ما نباید گزک دست کسی بدهیم.

من به همه‌‌ی جناح‌ها و طرفداران‌شان توصیه می‌کنم اختلافات را پررنگ نکنند. مسائل این کشور باید درون این کشور حل شود. موفق‌ترین کشورها و موفق‌ترین اقتصادهای دنیا، زمانی توانستند راه پیشرفت را طی کنند که نگاه‌شان به درون و توانمند کردن درون بود؛ مثل توصیه‌ی حضرت آقا به حمایت از کالای داخلی، که سعی می‌کنم این توصیه را در زندگی شخصی‌ام اجرا کنم.

در این بین، تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. بچه باید از بچگی‌اش احساس هویت کند؛ نسبت به زبان فارسی، هویتی که به عنوان یک مسلمان و یک ایرانی داریم و…؛ اگر احساس ارزش کند، خود به خود خیلی از مسائل برایش جا می‌افتد. حتماً برای بچه‌مان توضیح بدهیم چرا کالای ایرانی؟ مطمئن باشید بچه درک می‌کند. کما اینکه خودم سعی کردم آرمیتا را با همین نگاه بزرگ کنم. من خیلی اهل نسکافه‌ام. پارسال به سوپرمارکت رفته بودیم، پرسیدم «کافی میکس دارید؟»، گفتند «داریم»، آرمیتا پرسید «ایرانی یا خارجی؟»، گفت «خارجی»، آرمیتا گفت «مامان، حق نداری بخری.» و من نخریدم. اتفاقاً فروشنده هم چپ‌چپ به من نگاه می‌کرد، ولی من ته دلم واقعاً خوشحال بودم؛ به هر حال خیلی چیزها را از بچه‌ام دارم دریافت می‌کنم.

آرمیتا می‌گفت فکر می‌کردم (مثل کارتون‌ها) وقتی کسی تیر می‌خورد، دوباره زنده می‌شود و بلند می‌شود. می‌گوید تصورم در مورد مرگ و لحظه‌ای که بابا تیر خورد، این بود. بعد به تدریج فهمیدم آن تصوری که من دارم با آنچه که در واقعیت اتفاق می‌افتد، خیلی فرق دارد. طبیعی هم هست، آن موقع چهار سال و نیمش بود. ولی من فکر می‌کنم این اتفاق، گذشته از صدماتی که داشت، هم من، هم آرمیتا را بزرگ کرد. اتفاقاً در موقعیت‌هایی که آدم با بحران، یک مسأله‌ی سخت را می‌گذراند، معلوم می‌شود آدم‌ها با خودشان چند چندند. واقعاً‌ قبل از شهادت داریوش تصور اینکه بتوانم از پس چنین حادثه‌ای بربیایم، در مخیله‌ام نمی‌گنجید. معمولاً خدا بر مبنای ظرفیت آدم‌ها اتفاقات را برایشان پیش می‌آورد.

در مورد تغییر نوع پوشش خودتان و اینکه آرمیتا را این‌طور بار آوردید بفرمایید؛ چون خیلی از مادرهای محجبه را می‌بینیم که نمی‌توانند دخترشان را محجبه بار بیاورند.
روز اول آشنایی که با داریوش صحبت کردیم، من اتفاقاً با چادر رفته بودم و از داریوش پرسیدم «نظرتان در مورد حجاب چیست؟»، گفت «همین حجاب الان‌تان»، گفتم «خب شما در دانشگاه من را دیدید، ولی من بیرون مانتویی هستم»، گفت «ولی من نظرم روی چادر است». البته هیچ وقت من را در این زمینه اجبار نکرد، ولی همیشه یادآوری می‌کرد که من با چادر تو را دیدم و با چادر تو را پسندیدم.

آدم وقتی بچه‌دار می‌شود، اول دغدغه‌هایش است. همیشه یک سری ایده‌ها برای تربیت بچه‌ات در نظر داری. داریوش می‌گفت «بچه برآیند پدر و مادر است. من نگران تربیت آرمیتا نیستم. آرمیتا در آینده ترکیبی از من و تو می‌شود.» و این به من قوت قلب می‌داد. وقتی آرمیتا به دنیا آمد، تازه من داشتم با خودم دو دو تا چهار تا می‌کردم که دوست دارم بچه‌ام چطور بچه‌ای باشد. زمان که گذشت دیدم که اگر می‌خواهم این بچه آن چیزی باشد که می‌خواهم، اول باید تغییر را از خودم شروع کنم، چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ درونی. یک چنین پس‌زمینه‌ی ذهنی داشتم.

من در محل کار و‌ دانشگاه چادر می‌پوشیدم. روزی که داریوش شهید شد، از محل کار برمی‌گشتیم و چادر سرم بود. ولی لحظه‌ای که از ماشین بیرون آمدم و ضارب‌ها را دنبال کردم، چادرم در ماشین مانده بود. حتی در مراسم تشییع هم با مانتو بودم. وقتی برای مراسم تشییع داریوش می‌خواستیم به آبدانان برویم، یادم نمی‌آید چه کسی چادرم را از داخل ماشین آورده بود؛ در فرودگاه که چادر را به من داد، همان لحظه آن را پوشیدم. از آن لحظه دیگر چادری شدم. شاید ابتدا فکر می‌کردم یک سال بعد از سالگرد داریوش دوباره مانتویی خواهم بود، ولی به تدریج دیدم چقدر چادر را دوست دارم و چقدر با آن احساس امنیت می‌کنم. به هر حال در زندگی مشترک‌مان، یازده سال به آنچه داریوش دوست داشت عمل نکرده بودم، ولی بعدش حس می‌کردم باری است روی دوشم.

ضمن اینکه دوست داشتم آرمیتا محجبه باشد و فکر می‌کنم مهم‌ترین الگویش، خودم بودم و باید از خودم شروع می‌کردم. باید چادر می‌پوشیدم و به چادر ارزش می‌دادم. باید علاقه‌ام را به چادر اثبات می‌کردم که آرمیتا هم از من یاد بگیرد. حتی سفر خارج از ایران (مثلاً ژنو) را هم با چادر رفتم؛ خیلی هم راحت بودم. خیلی‌ها می‌گفتند «نپوش، آنجا تابلو می‌شوی». اتفاقاً در ژنو اصلاً آدم تابلو نمی‌شود، چون مقر اروپایی سازمان ملل است و همه با لباس‌های محلی و بومی کشور خودشان می‌آیند، هیچ‌کس به من نگاه غریبی نکرد و من خیلی راحت بودم. مدام با خودم فکر می‌کردم درست نیست وقتی در ایران چادر می‌پوشم، ناگهان اینجا با مانتو دیده شوم. بنابراین تصمیم گرفتم با چادر بروم. شاید در ایران گاهی طوری به آدم نگاه کنند که حس کند پوشش غریبی دارد، ولی آنجا یک بار هم این حس به من دست نداد./۸۲۹/ج

[ad_2]