به گزارش پایگاه خبری،فرهنگی شهرکریمه به نقل از گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، ما در آستانه چهلمین سالروز برتری انقلاب قرار داریم و در موسم بازخوانی رنج‌ها و محنت‌هایی که برای نیل به این دستاورد شگرف تحمل شده هست. در این اظهار کرد و شنود شنوای خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین احمد سالک کاشانی شده‌ایم که به […]

به گزارش پایگاه خبری،فرهنگی شهرکریمه به نقل از گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، ما در آستانه چهلمین سالروز برتری انقلاب قرار داریم و در موسم بازخوانی رنج‌ها و محنت‌هایی که برای نیل به این دستاورد شگرف تحمل شده هست. در این اظهار کرد و شنود شنوای خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین احمد سالک کاشانی شده‌ایم که به گفته خودش، تنها می‌تواند نیم از هزار را بازگوید. با سپاس از وی که پذیرای این اظهار کرد و شنود گردیدند.

جنابعالی در دوران مبارزه بار‌ها زندانی شدید و مورد آزار و شکنجه جای گرفتید. از آن روزها، خاطره‌ای را که در ذهن شما برجسته‌تر هست برایمان بازگو کنید.

خدمت شما عارض شوم که یک بار دوستان در اصفهان اظهار کردند قرار هست پادشاه به شیراز بیاید… و به من و آقای مجتبی رحیم‌زاده، مأموریت دادند به شیراز برویم و با سخنرانی و فعالیت‌های سیاسی ضد رژیم، در مقابل این قضیه موضع‌گیری کنیم. همه مأمورین زبردست ساواک را به شیراز فراخوانده بودند و از آباده تا شیراز، چند حلقه امنیتی محکم ایجاد شده بود. من وصیتنامه‌ام را درج کردم و به خانواده‌ام دادم و به طرف شیراز حرکت کردم. آقای رحیم‌زاده را خوب نمی‌شناختم و، چون حس می‌کردم در این عزیمت با مشکلات بسیاری روبه‌رو خواهیم گردید، اهتمام کردم وی را توجیه نمایم و کارهای‌مان را هماهنگ کنیم. من منحصرا یک ساک کوچک و کمی لباس همراهم بود، اما ساک او پر بود از جزوات مجاهدین خلق! ماژیک بزرگی هم همراهش بود. موقعی که به آباده آمدیم، اتوبوس جلوی کافه‌ای به نام «کارون نو» ایستاد. داخل رستوران ۳۰، ۴۰ داخل رستوران نفر را با کت‌های سرمه‌ای، شلوار خاکستری و لباس سفید نگاه کردم. به رحیم‌زاده اظهار کردم همه این‌ها ساواکی می باشند و خوب هست مواظب رفتارش باشد. نماز خواندیم و ناهار خوردیم و به اتوبوس برگشتیم و نگاه کردم ساواکی‌ها دور ماشین حلقه زدند. قیافه مسافر‌ها نشان نمی‌داد اهل مبارزه و این حرف‌ها باشند، در نتیجه منحصرا من که طلبه بودم، احتمالاً نظر ساواکی‌ها را جلب کرده بودم. ساواکی‌ها اتوبوس را گشتند و با پیدا کردن جزوه‌ها در ساک رحیم‌زاده، به ما هجوم کردند که شما خرابکار هستید! جالب اینجا بود که راننده هم با آن‌ها هم‌صدا گردید و اظهار کرد: این دو نفر تمام مدت داشتند بر علیه پادشاه سخن می‌زدند! این سخن موجب گردید مأمورین ما دو نفر را از ماشین پایین بیاورند و چشم‌های‌مان را ببندند و با نثار مشت و لگد، به ساواک آباده ببرند.

در آنجا شکنجه‌تان کردند؟
بله، هر کدام از ما را به اتاق جداگانه‌ای بردند و به باد کتک و مشت گرفتند. رحیم‌زاده ناراحتی قلبی داشت و بسیار زود حالش به‌هم خورد و وادار گردیدند برایش دکتر بیاورند. از من پرسیدند آیا پیشینه مریضی داشت؟ اظهار کردم نه، خیلی هم سالم بود. شما جوان مردم را زدید و کشتید! آن‌ها واقعاً وحشت کرده بودند، چون اصلاً نمی‌خواستند یک جنازه روی دستشان بماند.

دلیل دستگیری‌تان چه بود؟
دلیل این بود که وقتی از اتوبوس پایین آمدیم، رحیم‌زاده به دستشویی رفت و با ماژیکی که همراهش بود، روی کاشی‌های توالت درج کرد «مرگ بر شاه». مأمورین داخل اتوبوس را که گشتند، ماژیک را پیدا نمودند و متوجه شدند نوشتن آن شعار کار او بود. بنظرم کار بیهوده‌ای کرد و این‌جور کار‌ها فایده نداشت و بی فایده دستخوش مأمورین ساواک گردیدیم. همین نوع برخورد‌های سطحی، موجب گردید نتوانم به دوستی با او ادامه بدهم. تا اواخر شب ما را در ساواک آباده نگه داشتند و پس از آن با چشم‌های بسته همراه با پنج نفر دیگر و چند سرباز مسلح، به کمیته مشترک شیراز بردند. وسط راه هم دائماً تهدید می‌کردند که اگر فکر فرار به سرمان بزند، فرمان تیراندازی دارند و حق سخن زدن هم نداریم! البته به ما نگفتند که دارند ما را به کجا می‌برند تا زمانی که به شیراز آمدیم و وارد کمیته مشترک ساواک و شهربانی گردیدیم، در آنجا بود که با مشت و لگد، پذیرایی مفصلی از ما کردند! بعد مرا به اتاقی بردند و عبا و عمامه‌ام را گرفتند و یک پیراهن و زیرشلواری به تنم باقی ماند که با همان مرا به زیرزمین دخمه‌مانندی بردند و پس از آن از راهروی باریکی، به اتاق شکنجه بردند. در آنجا ابداً اثری از نور آفتاب نبود!

چه نوع شکنجه‌هایی را اعمال می‌کردند؟
در آنجا ابداً اثری از نور آفتاب نبود! وسط اتاق شکنجه یک تخت آهنی گذاشته بودند که فنرهایش بیرون زده بود. هیچ پتو و تشکی هم روی آن نبود و تیزی‌های فنرها، در گوشت بدن فرومی‌رفت. کنار تخت هم عده ای شلاق یک متری مفتولی آویزان کرده بودند. خون بسیاری کف اتاق ریخته بود و اتاق با یک لامپ ضعیف روشن شده بود. شکنجه مأمورین ساواک، در لحظه های اول با خرد کردن روحیه و جسم زندانی آغاز می‌شد. نهایت اهتمام آن‌ها این بود که اطلاعات زندانی را در همان
۲۴ ساعت اول تخلیه و تمام ارتباطات فرد را کشف کنند، چون اگر این ۲۴ ساعت می‌گذشت، یاران زندانی در بیرون از زندان متوجه غیبت او می‌شدند و همه رد پا‌ها را پاک می‌کردند، در نتیجه این ۲۴ نهایت اهتمام آن‌ها این بود که اطلاعات زندانی را در همان ساعت اول هم برای ساواک و هم زندانی، جنبه حیاتی داشت. البته این‌طور نبود که اگر به اطلاعات مورد نظرشان دست پیدا نکنند، از شکنجه دست بردارند، لکن گاهی تا یک سال هم ادامه می‌دادند. دست کم برای خود من سه، چهار ماه ادامه پیدا نمود.

جرم‌تان چه بود؟
من پیش از بازداشت، در حوزه علمیه شهر قم جزوه‌ای را تهیه کرده و شیوه‌های برخورد ساواک با زندانی‌ها و نحوه اعتراف‌گیری آن‌ها را نوشته و به دیگران تعلیم داده بودم. آن‌ها دائماً فشار می‌آوردند که نام کسانی را که با آن‌ها رابطه داشتم و همین‌طور آدرس خانه‌هایشان را بگویم. هیچ چیزی برایم لذت‌بخش‌تر از خستگی شکنجه‌گر‌ها از مقاومتم و احساس درماندگی آن‌ها نبود. البته در بین آنها، آدم‌های خوبی هم پیدا می‌شد!

چه طور؟!
البته در بین آنها، آدم‌های خوبی هم پیدا می‌شد! در بین آن‌ها مرد جوانی به نام سیدموسوی بود که بعد‌ها محافظ زندانم گردید. او شلاقش را بالا می‌برد، ولی به من نمی‌زد! یک پلیس شهربانی هم به نام سعیدی بود که هیچگاه مرا نزد. می‌شود اظهار کرد: شاید این‌ها ملک الهی بودند که وسط آن معرکه رنج و شکنجه، به داد ما می‌رسیدند. من چند بار چند آیه و حدیث برایشان قرائت کردم و متوجه گردیدم از شنیدن آن‌ها لذت می‌برند. یک روز که موسوی نگهبان بود، به وی اظهار کردم اذن می‌دهی چند کلمه با دوستم سخن بزنم؟ اظهار کرد: من می‌روم بالا و تو هم برو دم سلول او و هر چه خواستی بیان کن! وقتی دیدی دارم پایین می‌آیم، متوجه شو کسی به سراغم آمده هست. اول شک کردم که نکند این یک دام باشد، ولی به هر حال دلم را به دریا زدم و رفتم و حرف‌هایم را با رحیم‌زاده یکی کردم که فردا که ما را برای بازجویی می‌برند، حرف‌هایمان با هم فرق نداشته باشد. همین‌طور هم گردید و آن‌ها به‌درستی اعتراف های ما اطمینان پیدا نمودند. سعیدی هم پلیس شهربانی بود و گاهی وی را برای نگهبانی ما می‌گذاشتند. یک بار که مرا شکنجه کرده بودند، وقتی مرا به آن حالت دید، به‌قدری متأثر گردید که آغاز کرد به گریه! نگاه کردم اگر وی را به این وضعیت ببینند، خیلی برایش گران تمام می‌شود. دائماً توهین می‌داد که این نامرد‌ها ما را به اینجا آورده و اسیر کرده‌اند و هر کاری که دلشان می‌خواهد، می‌کنند. به وی اظهار کردم نترس، تو وظیفه‌ات را انجام بده. چکیده هر جور چه کسی بود وی را آرام کردم. به هر حال، این دو رابط‌های بسیار خوبی برایم بودند. در آن زندان از هیچ جا با خبر نبودم و آن‌ها از بیرون برایم خبر می‌آوردند که در آن شرایط، موهبت بزرگی بود. حتی در مواقعی که قرار بود مرا برای بازجویی ببرند، به من خبر می‌دادند و خودم را از لحاظ روحی آماده می‌کردم.

تا کی در زندان کمیته مشترک شیراز بودید؟ بعد شما را به کجا جابه جا کردند؟
من و رحیم‌زاده دو، سه ماهی در کمیته مشترک ساواک و شهربانی شیراز بودیم که یک روز به ما خبر دادند می‌خواهند جایمان را عوض نمایند. یادم هست موقعی که از زندان بیرون رفتیم، چون دو، سه ماهی بود که نور آفتاب را ندیده بودیم، چشم‌هایم درد گرفت و تا دو سه روز، چشمم درد می‌کرد و سرگیجه داشتم. چشم‌های ما را بستند و به دست‌هایمان دستبند زدند و پس از حدود سه ربع، ما را در زندان عادل‌آباد شیراز پیاده کردند. در زندان عادل‌آباد، قانونشان این بود که زندانی‌های جدید، حداکثر ظرف
۲۴ در زندان عادل‌آباد، قانونشان این بود که زندانی‌های جدید، حداکثر ظرف ساعت باید به سرهنگ قهرمانی ریاست زندان معرفی می‌شدند. صبح فردا مرا همراه با عده ای قاچاقچی و دزد، نزد او بردند! من که پا‌ها و کمرم به‌شدت درد می‌کرد و نمی‌توانستم بایستم، ته صف نشستم. ریاست زندان نام و دلیل بازداشت و اطلاعاتی از این قبیل را از تک‌تک زندانی‌ها سؤال کرد. وقتی به من رسید اظهار کرد: «بلند شو بایست!» اظهار کردم: «نمی‌توانم» به دو نفر از زندانی‌ها اظهار کرد که زیر بغلم را دریافت کنند و بلندم کنند. بعد نام و فامیل و شغلم را سؤال کرد. سؤال کرد: «اهل کجایی و در کجا درس خوانده‌ای؟» اظهار کردم: «اهل اصفهان هستم و در شهر قم درس خوانده‌ام». اظهار کرد: «خدا به داد من برسد! اصفهانی که هستی، در شهر قم هم که درس خوانده‌ای، طلبه هم که هستی، چشم‌هایت هم که زاغ هست!» معنی همه حرف‌هایش را متوجه شدم، جز چشم زاغ که نفهمیدم منظورش چه بود. پوزخندی زدم و اظهار کردم: «پس باید خیلی مواظب باشم»، ولی انصافاً با من مؤدبانه مشی کرد.

شرایط زندان عادل‌آباد چه طور بود؟
زندان عادل‌آباد، سه طبقه بود که هر طبقه شش بند داشت و دیوار‌های هر بند را آهن‌کشی کرده بودند. بین دفتر ریاست بند و در ورودی هم آهن‌کشی شده بود که اگر یک وقت زندانی‌ها تظاهرات کردند یا خواستند از بیرون هجوم کنند، نتوانند به ریاست بند صدمه‌ای بزنند. در دو طرف بند
۴ زندان عادل‌آباد، حدود ۱۶، ۱۷ در دو طرف بند سلول انفرادی وجود داشت که شرورترین اشخاص، من جمله قاچاقچیان مواد مخدر در آن‌ها بودند. مدتی هم مرا با آن‌ها هم‌سلول کردند. همه آن‌ها معتاد بودند که اگر در وقت معینی به آن‌ها هروئین نمی‌رسید، دچار حالت‌های عجیب و غریبی می‌شدند و به همدیگر و ریاست زندان فحش‌های رکیک می‌دادند. اهتمام کردم با آن‌ها رابطه دوستی ایجاد کنم. یک روز که به آن‌ها هروئین نرسید و آغاز به توهین دادن کردند، اظهار کردم: ریاست زندان بیچاره که تقصیری ندارد، تقصیر پادشاه و فرح هست! آن‌ها هم آغاز کردند به توهین دادن به پادشاه و فرح و صدایشان به بند‌ها و سلول‌های دیگر هم رسید و آن‌ها هم با این‌ها هم‌صدا گردیدند. عده‌ای از نیرو‌های زندان آمدند و با باتوم کتک مفصلی به آن‌ها زدند. این زندانی‌ها که از یکسو مواد به آن‌ها نرسیده بود و از سوی دیگر کتک مفصلی هم خورده بودند، کینه‌شان به پادشاه و فرح صدبرابر گردید! وقتی نگاه کردم این شیوه کارگر شده هست، هر چند وقت یک بار سیخونکی به این‌ها می‌زدم تا در نهایت مسئولین زندان متوجه شدند قضیه از کجا آب می‌خورد و جایم را تغییر دادند. آن‌ها ابتدا اهتمام کرده بودند با انداختن من در سلول معتاد‌ها روحیه‌ام را تضعیف کنند، ولی قضیه به ضد خودشان تبدیل گردد. سایر زندانی‌ها در ابتدا گمان کرده بودند من قاچاقچی هستم، ولی بعد متوجه گردیدند که زندان سیاسی هستم و از آن به بعد به من بسیار احترام می‌گذاشتند.

دیداری هم داشتید؟
حدود هفت، هشت ماه که اصلاً خانواده‌ام نمی‌دانستند کجا هستم و تمام زندان‌های شهر قم، تهران، اصفهان و شهر‌های دیگر را دنبالم گشته بودند تا در نهایت سرهنگی که از اقوام دور ما بود و در دادگاه نظامی من حضور داشت، خانواده‌ام را مطلع کرد. یک روز صدایم زدند که بیا دیداری داری! باورم نمی‌شد و فکر می‌کردم این هم کلک تازه ای هست، ولی مجبورم کردند دست و صورتم را بشویم و لباس تمیز بپوشم. مادرم، خانواده‌ام، یکی از خواهرهایم، دایی و زن دایی‌ام به ملاقاتم آمده بودند.

آیا در زندان عادل‌آباد شکنجه هم شدید؟
شکنجه‌ها به صورتی که در ساواک شیراز اعمال می‌شد نبود، لکن زیادتر شکنجه روحی بود. به طور مثال تمام مدت شبانه‌روز با صدای بلند، موسیقی پخش می‌کردند و حتی نصف شب‌ها هم دست از این کار برنمی‌داشتند. ما وادار بودیم برای اینکه خواب‌مان ببرد، در گوش‌های‌مان چیزی بگذاریم. نگهبان‌ها هم موظف بودند دائماً با توهین، روحیه ما را خرد کنند. آن‌ها حتی به قاچاقچی‌ها هم پتو داده بودند، ولی به زندانی سیاسی منحصرا یک لنگ داده بودند که همه موقع استحمام باید از آن استفاده می‌کردیم، هم پتوی ما بود و حتی زمستان‌ها هم باید روی زمین بدون زیرانداز می‌خوابیدیم و آن لنگ را روی خودمان می‌انداختیم! شکنجه دیگر هم، هم‌سلولی کردن ما با آدم‌های شر و قاچاقچی بود. آن‌ها حضور داشتند راحت انسان بکشند و تحملشان واقعاً دشوار بود، اما خدا به ما روحیه‌ای داده بود که توانستیم با خواندن قرآن، اشعار خوب و دادن اذان، آن‌ها را تحت اثرگذاری قرار بدهیم، به صورتی که حتی برخی از آن‌ها از کرده خود پشبمان گردیدند و از ما در مورد خدا و قیامت سؤال می‌کردند. بعد که با ما صمیمی‌تر گردیدند، می‌پرسیدند به چه سبب زندانی شدید؟ و من در جواب می‌گفتم به علت دفاع از اسلام و قرآن! این جواب برای آن‌ها بسیار عجیب بود. پس از مدتی هم برایشان کلاس درس گذاشتم و هر شب تا دیر وقت، بیدار می‌نشستم و فکر می‌کردم فردا به آن‌ها چه درسی بدهم یا چه کار کنم که زیادتر رویشان اثرگذاری داشته باشد؟

چه مدت با قاچاقچی‌ها هم‌بند بودید؟
پس از مدتی هم برایشان کلاس درس گذاشتم و هر شب تا دیر وقت، بیدار می‌نشستم و فکر می‌کردم فردا به آن‌ها چه درسی بدهم یا چه کار کنم که زیادتر رویشان اثرگذاری داشته باشد؟ در مجموع سه، چهار ماهی با آن‌ها هم‌بند بودم، چون دائماً افرادی را دستگیر می‌کردند که مسائلی را- که به‌نوعی به من ذی ربط می‌شد- لو می‌دادند. سه، چهار باری ساواک مرا خواست و شکنجه کرد، ولی اطلاعاتی از من به دست نیاورد. در نهایت وقتی مطمئن گردیدند که صحبتی برای گفتن ندارم، مرا به بند یک زندان عادل‌آباد- که ویژه زندانی های سیاسی بود- جابه جا کردند.

حال و هوای بند سیاسی چه طور بود؟
در این بند رسم بود که همه به استقبال فرد تازه‌وارد می‌آمدند. من هم، چون شکنجه‌های ساواک را تحمل کرده و چیزی را لو نداده بودم، خیلی بین آن‌ها محبوبیت پیدا نمودم و همه دلشان می‌خواست با من آشنا گردند. یکی دو روزی کارم این بود که به سلول‌های متفاوت بروم و با همه خوش و بش کنم.

از مبارزان شاخص هم کسی در زندان عادل‌آباد بود؟
بله، به طور مثال سرهنگ حجری که حدود
۲۳ سال زندانی بود. سرکوهی از چریک‌های فدایی خلق، دکتر عظیمی از شاخه فلسطین، بهرامی از گروه جنگل- که چند گلوله به شکمش خورده بود- باکری، بازرگان، اسماعیل‌خانیان از مجاهدین خلق، عزت‌الله سحابی از نهضت آزادی، عده‌ای از بچه‌های طوفان، عده ای از بچه‌های مذهبی دانشگاه شیراز که برخی از آن‌ها در رابطه با پرونده من بازداشت شده بودند. آن‌ها از من دعوت کرده بودند که به عنوان سخنران به دانشگاه شیراز بروم و به همین سبب، بازداشت شده بودند. آیت‌الله حائری شیرازی و آقای طغی هم بودند. مرا با مارکسیست‌ها هم‌سلول کرده بودند تا اذیت شوم. موقعی که می‌خواستم نماز بخوانم، مسخره‌ام می‌کردند. از دیگر کسانی که در آنجا بودند، فیروز کشکولی، کمالی که بعد‌ها سفیر ایران در سودان گردید و حسین فرتوش که مدتی ریاست صدا و سیمای فارس بود. آقای جوکار و خیلی‌های دیگر.

برای مبارزه با تبلیغات منافقان برای جذب جوانان، برنامه خاصی داشتید؟
واقعاً هم منافقان و مارکسیست‌ها خیلی روی بچه مسلمان‌ها کار می‌کردند، چون این‌ها جوان و بی‌تجربه بودند و اطلاعات دینی بسیاری نداشتند و زود گول می‌خوردند. من کوشش کردم با استفاده از آیات قرآن، جزوه‌ای با عنوان علم مبارزه تهیه کنم و در اختیار این بچه‌ها بگذارم. البته کار خطرناکی بود و ساواک هر چند وقت یک بار، سلول‌ها را می‌گشت و ما باید این جزوه را پنهان می‌کردیم. مدتی هم منافقان و چریک‌های فدایی خلق پیله کرده بودند بدهید ما نیز این جزوه را بخوانیم… که من اذن ندادم!

به چه سبب؟
که من اذن ندادم! چون آن‌ها اعتقادی به قرآن نداشتند و ممکن بود آغاز به مسخره کردن آن‌ها بکنند و اعتقادات کم‌مایه بچه مسلمان‌ها را سست کنند. در نهایت هم ساواک جزوه را پیدا نمود و برد، ولی الحمدلله بچه‌ها توجیه شده بودند. یکی دیگر از کار‌هایی که انجام می‌دادم، کلاس نهج‌البلاغه بود. شیوه کارمان این نبود که من درس بدهم و بقیه گوش کنند، لکن در مورد مطالب نهج‌البلاغه در فرصت‌های مختلفی که پیش می‌آمد، بحث می‌کردیم. حواسمان هم بود که یک وقت این کلاس لو نرود. مشکل کلیدی این بود که غیر از کتاب زبان، کتاب دیگری را اذن نمی‌دادند. در نهایت در اثر اصراری که کردیم، برای چند ساعتی به ما یک جلد قرآن می‌دادند که آن را جزءجزء می‌کردیم و در اختیار بچه‌ها قرار می‌دادیم. گاهی هم برای آزار ما، ساعت دو نصف شب قرآن را به ما می‌دادند که ناچار بودیم زیر نور ضعیف توالت بنشینیم و با سرعت بخوانیم، چون زود آن را پس می‌گرفتند. تمام عشق و انتظار ما شده بود همان ساعات کمی که قرآن را در اختیارمان قرار می‌دادند.

چه طور از خبر ها بیرون مطلع می‌شدید؟
در زندان یک تلویزیون بود که اتفاقاً موقع خبر ها که می‌شد، آن را خاموش می‌کردند، ولی زندانی‌ها سر و صدا راه می‌انداختند و وادار می‌شدند دو مرتبه روشن کنند. گاهی هم موقع خبر ها برق را قطع می‌کردند. وقتی هم کسی به ملاقات ما می‌آمد، به نحو خیلی محدود، اطلاعاتی را اکتساب می‌کردیم و به همدیگر می‌گفتیم، منتها کنترل و نظارت شدید بود. گاهی هم با نگهبان‌ها رفیق می‌شدیم و آن‌ها خبر ها بیرون را به گوش ما می‌رساندند.

چه گردید که شما را به کمیته مشترک تهران جابه جا کردند؟
ساواک به زندان‌های سراسر کشور، ابلاغ کرد که همه زندانیانی را که اطلاعات مهمی دارند به تهران بفرستند، بنابراین عده‌ای از زندانی های سیاسی زندان عادل‌آباد شیراز، من جمله مرا به تهران و کمیته مشترک فرستادند. حدود یک هفته در سلول انفرادی بودم و از هیچ کس و هیچ چیز با خبر نبودم تا اینکه بعداً متوجه شدم آقای آیت‌اللهی از شیراز و آقای حسن حداد از اصفهان، در سلول‌های بغلی می باشند. در آنجا تنها راه رابطه ای با سلول‌های بغلی، مرس بود. یعنی با مشت به دیوار سلول می‌زدیم و از حال هم مطلع می‌شدیم. حدود دو ماه در کمیته مشترک بودم و انواع و اقسام شکنجه‌ها را رویم آزمون و بعد به زندان اوین جابه جا کردند.

زندانی های شاخص اوین چه کسانی بودند؟
دکتر عباس شیبانی، احمد توکلی، سیدکاظم اکرمی، محمدرضا فاکر، عباس دوزدوزانی، حسین کوششی، شیخ‌جلال گنجه‌ای و دیگران. البته از منافقان و حزب توده و گروه‌های دیگر هم افرادی بودند. وقتی به اوین رفتم، اول از همه دکتر شیبانی به سراغم آمد. من از مریضی کولیت و کمردرد زجر می‌کشیدم. در کمال تأسف دوا در دسترس نبود، اما دکتر شیبانی اظهار کرد: یک فرمان غذایی به من می‌دهد که کمتر زجر بکشم و کمی درد معده‌ام تخفیف پیدا نماید. من قبلاً نام دکتر شیبانی را شنیده بودم و از اینکه با وی هم‌سلول شده بودم، خرسند بودم. انصافاً در آن شرایط خیلی به من کمک کرد. وی در کنار فرمان غذایی، فرمان ورزشی و پیاده‌روی هم به من داد که خیلی در خوب تر شدن حالم کمک کرد.

با جریانات چپ و منافقان که در زندان اوین برای خودشان برو بیایی داشتند، چه می‌کردید؟
مشکل کلیدی ما با منافقان به سرکردگی مسعود رجوی بود. مارکسیست‌ها دائماً می‌گفتند اسلام علم حکومت‌داری ندارد و اغلب هم موقع بحث، جنگ و دعوا راه می‌انداختند! مشکل دیگر ما این بود که ابداً مساله پاکی و نجسی را رعایت نمی‌کردند و پس از توالت، بدون اینکه دست‌هایشان را بشویند، بین زندانی‌ها غذا تقسیم می‌کردند! من و دکتر شیبانی و چند نفر دیگر غذا نمی‌خوردیم و می‌گفتیم اعتصاب غذا کرده‌ایم! بعد هم اعلام نمودیم تا زمانی که این‌ها غذا تقسیم می‌کنند، ما غذا نمی‌خوریم. تا مدت‌ها غذای ما، منحصرا تخم‌مرغ آب‌پز بود که آن‌ها را زیر شیر آب می‌گرفتیم و آب می‌کشیدیم و بعد می‌خوردیم. بعد هم برای اینکه بدنمان کم بودن کلسیم پیدا نکند، به فرمان دکتر شیبانی پوست تخم‌مرغ‌ها را خرد می‌کردیم و می‌خوردیم.

موقعی که بازرسان صلیب سرخ به زندان اوین آمدند شما آنجا بودید؟
بله.

از آن دوره و مشی آن‌ها برایمان بگویید. شما چه کردید؟
شما چه کردید؟ اول که این خبر را به ما دادند، این سؤال برای ما ایجاد گردید که از کجا آشکار این‌ها جاسوس نباشند؟ از کجا آشکار که واقعاً بازرس صلیب سرخ جهانی باشند و برای کمک به ما آمده باشند؟ ده‌ها سؤال از این قبیل به ذهنمان می‌رسید. دومین مسئله‌ای هم که موجب تردید ما می‌شد، این بود که به فرض اینکه این‌ها راست بگویند و بازرس صلیب سرخ باشند، از کجا آشکار حرف‌هایی را که به آن‌ها می‌زنیم، به رژیم جابه جا نکنند و شکنجه‌های ما دو مرتبه آغاز نشود؟

آنالیز زندانی های سیاسی از آمدن این بازرس‌ها چه بود؟
اکثراً معتقد بودند رژیم می‌خواهد با این کار، به دنیا اعلام نماید که نقض حقوق بشر در ایران کذب هست و زندانی‌ها با وجود اینکه بر علیه حکومت مبارزه می‌کنند، اما در زندان‌ها از تمام ابزارها رفاهی برخوردارند و در ایران خبری از اختناق نیست و این‌ها هم به این سبب به زندان افتاده‌اند که از آزادی سوءاستفاده کرده‌اند!

هنگام آمدن بازرسان توانستید با آن‌ها گفت وگو کنید؟
دومین مسئله‌ای هم که موجب تردید ما می‌شد، این بود که به فرض اینکه این‌ها راست بگویند و بازرس صلیب سرخ باشند، از کجا آشکار حرف‌هایی را که به آن‌ها می‌زنیم، به رژیم جابه جا نکنند و شکنجه‌های ما دو مرتبه آغاز نشود؟ آن‌ها کاملاً کانالیزه با اشخاص برخورد می‌کردند. ساواک زندانی‌هایی را که آثار شکنجه روی بدنشان بود، از دیگران جدا کرده بود و بازرس‌ها را منحصرا به سلول‌هایی می‌برد که زندانی‌های دستچین شده در آن‌ها بودند. آن‌ها را هم توجیه کرده بودند که اصلا و ابدا نباید در مقابل آنها، خود را به بی‌حالی بزنند!

آن‌ها را هم توجیه کرده بودند که اصلا و ابدا نباید در مقابل آنها، خود را به بی‌حالی بزنند!آوردن بازرسان صلیب سرخ، یکی از مواردی بود که رژیم پادشاه تحت عنوان ایجاد فضای باز سیاسی قبول کرده بود. به نظر شما انگیزه‌های رژیم برای قبول این مورد ها چه بود؟
به نظر شما انگیزه‌های رژیم برای قبول این مورد ها چه بود؟ پادشاه می‌خواست با این کار، از فشار مردم کم کند. اعلامیه‌های روشنگرانه امام و مبارزات و مقاومت‌های پیگیر مبارزان سیاسی و فشار‌هایی که خانواده‌های زندانی های روی دستگاه‌های متفاوت، به‌خصوص دستگاه‌های امنیتی می‌آوردند، همراه با بالا رفتن سطح آگاهی عمومی مردم، پادشاه را عملاً در وضعیتی قرار داد که چاره‌ای جز این نداشت. مردم حضور عناصر بیگانه، چون امریکا و اسرائیل و نیز غارت بیت‌المال توسط رژیم پهلوی را فهم کرده بودند. یک‌سری عاملان دیگر، من جمله رسانه‌های بیگانه که نام های زندانی های را پخش و با برخی از نیرو‌های انقلابی گفت و گو می‌کردند، در این فرآیند اثرگذاری بسیاری داشتند. رژیم پادشاه درنهایت وادار گردید ممنوعیت ملاقات زندانی‌ها با خانواده‌هایشان را بردارد و به‌تدریج زندانی های سیاسی را آزاد کند. من هم بدون اینکه ناچار شوم تعهدی بدهم، از زندان آزاد گردیدم.

مرجع:جوان