به گزارش پایگاه خبری،فرهنگی شهرکریمه به نقل از خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، ، اوایل اردیبهشت ۱۳۹۷، پنج شنبه صبح میزبان زنده یاد سید ضیاء الدین دری در خبرگزاری تسنیم بودیم. دنیای شگفت انگیزی است، آدمیزاد از آینده خود اطلاعی ندارد. اگر آن زمان می دانستیم که عمر «آقا سید» به آخر مرداد نمی رسد […]
به گزارش پایگاه خبری،فرهنگی شهرکریمه به نقل از خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، ، اوایل اردیبهشت ۱۳۹۷، پنج شنبه صبح میزبان زنده یاد سید ضیاء الدین دری در خبرگزاری تسنیم بودیم. دنیای شگفت انگیزی است، آدمیزاد از آینده خود اطلاعی ندارد. اگر آن زمان می دانستیم که عمر «آقا سید» به آخر مرداد نمی رسد یقینا به جای دو ساعت و نیم صحبت ساعات بی شماری را با وی می گذراندیم. آن روز زنده یاد دری روایتی زیبا از خود و تاریخ خانواده اش برایمان روایت کرد. حال امروز که خبر مرگ این کارگردان بزرگ منتشز شد بر آن گردیدیم تا دوباره متن و فیلم این اظهار کرد و شنود را باز نشر دهیم. سید ضیاء الدین دری آرزو داشت سریالی برای حضرت زینب (س) بسازد و به این آرزو نرسید، باشد که وی بر سر سفره اهل بیت میهمان ۱۴ ستاره تابناک آسمان امامت باشد.
گفتوگو با سید ضیاءالدین دری همیشه جذاب است، کارگردانی که سیطره خاصی مورخ ایران دارد. اما بخش نخست گفتوگو با او، در مورد هنر و فعالیتهای هنریاش نیست. با خالق مجموعههای تاریخی ماندگاری نظیر «کیف انگلیسی» و «کلاه پهلوی» به صحبت نشستیم تا از تاریخ زندگی او زیادتر بدانیم و البته این تاریخخوانی زندگیاش تا فعالیتهای امروزش ادامه کرد. او اسراری را با ما درمیان گذاشت که یک دهه از گفتنش اجتناب کرده است. اما بخش نخست صحبت به این بازخوانی تاریخ زندگی او اختصاص دارد. با این بازخوانی زندگینامهای درخواهیم یافت که پدران و تربیت پدرانه در طی طریق هنرمندانه او بهشدت اثرگذاری داشته است.
بخش اول
**جذابترین بخش گفتگو خود شما هستید. ما میخواهیم درمورد شما آغاز کنیم. در چه خانوادهای متولد شدید؟ کجا تحصیل کردید؟ چند خواهر و برادر داشتید و آنچه را که از کودکی تا امروز برای شما رخ داده بدون رتوش مقابل دوربین بفرمایید.
من بعد از دو خواهر به دنیا رسیدم. مادرم دو پسر را از دست میدهد، یکی سقط میشود و یکی بعد از به دنیا آمدن مرگ میشود و بعد خواهران من به دنیا میآیند. در حقیقت من نخستین فرزند ذکور بودم که ماندم بعد از من هم برادری متولد شد بهنام سید قوامالدین و یک خواهر و برادر دوقلو دارم، سید محمد و فاطمه سادات و دو تا خواهرم اکرم سادات و اعظم سادات می باشند که بزرگتر از من می باشند.
سال ۱۳۳۲ به دنیا رسیدم در محله نواب، چهارراه سالار، بین رضایی و خاکباز خانهای داشتیم. آنجا یک خانه چهاراتاقی و زیرزمین که آبانبار آنجا بود با یک حیاط خلوت هم که پشت خانه بود. خانه ما شمالی ساخته شده بود، حیاط ۲۰۰متری داشت. در انتهای حیاط بر طبق معمول همه خانههای آن زمان یک توالت بود، انباری و یک تنور.
*پدرم یک بوروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد خستین داشت
ما با نان پخت خانگی سالهای کودکی را گذراندیم. آن موقع هنوز نانپزهای محلی وجود داشتند. خانمهای روستایی بودند در خیابان نواب در اشل پایینتر از سطح ما زندگی میکردند و میآمدند برای مادر من نان میپختند، هر چهل روزی یکبار پخت نان داشتیم. آب از طریق میراب محل میآمد. اهالی جمع میشدند، خانه ما در کوچه بنبستی بهنام مقتدری بود. مردهای محل میرفتند و نوبت میگرفتند، آب از داخل جوی میرفت داخل حوض و بعد میرفت در شیب آبانبارخانه ذخیره میشد و در حوض هم بود تا نوبت آب بعدی. آب شرب را هم از آب فشاری که در محلهها گذاشته بودند برمیداشتیم. این بافت زندگی ما بود. پدرم یک بوروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد خستین داشت و تا ششم خستین خوانده بود و اصالتاً ساوهای بود. از سال ۱۳۱۶ وارد تهران شده بود، یک مدتی در محضر کار میکرد، بعد هم کارمند دخانیات میشود و سال 1322 ریاست اداره انحصار تریاک میشود. پدرم فرمانده مقابله با تریاک قاچاق بود. چون تریاک کشت میشد، کوپنی هم بود و تریاک غیرمجاز را میگرفتند.
پدرم خیلی خوشقلم بود و ادبیات خوبی داشت، خیلی خوشخط بود علی رغم اینکه انگشتش شکسته بود انسان سالمی بود و ما به وی افتخار میکنیم. پدربزرگ ما معمم بود، نه معمم منبری. سیدی از بقایای قجر که میگفت: "من پنج پادشاه را دیدم". شال سبز میبست. بسیار فصیح و خوب صحبت میکرد، بهگونهای صحبت میکرد که فکر میکردید لمعه را خوانده، سواد حوزوی هم نداشت، ولی خیلی زیبا سخن میزد. چون از لحاظ طبقاتی سید بود و درست تربیت شده بود. پدربزرگ من پارتی بابای من بود. پدربزرگ عمامه مشکی میبست و کمرش را شال سبز. الآن همانند آن خیلی بخواهیم بگردیم، باید در رجال آقای دعایی را پیدا کنیم، چیزی نظیر او و آشفتهتر از آن. من در روحانیونی که از اول انقلاب میشناسم منحصرا آقای دعائی است که در این زمینه میبینم که خیلی آسان است. وی را در محله میشناختند و آقابزرگ محله بود. پدربزرگ عصایی میزد و میآمد نان سنگکی میخرید. من نوه اول پسری بودم، دستم را میگرفت میآورد خیابان مقتدری، خیابانی که خاکی بود. آب که داخل جوی میآمد لاکپشت در جوی بود، تا اینکه خیابان نواب را آسفالت کردند، یعنی خیابانهای فرعی را آسفالت کردند و جویها را جدول گذاشتند. پدر من سال ۱۳۲۸ آقابزرگ را برد وزارت کشور تا مجوز روزنامهای بگیرد بهنام روزنامه احساس های. این روزنامه را با حقوق اداری خودش منتشر میکرد، تکبرگ بود. اما مردی نبود که وارد سیاست بشود، زیادتر نارساییهای اجتماعی، مطالبات مردمی روزمره، نظیر آسفالت خیابان را در نشریهاش مندرج میکرد.
*پدرم در سال ۱۳۲۹ در نشریهاش درج کرد که "خیابان نواب را بزرگ کنید"
در سال ۱۳۲۹ پیش از به دنیا آمدن من مینویسد که "خیابان نواب را بزرگ کنید". خیابان کلیدی نواب همین که آقای کرباسچی بزرگش کرد آن موقع نوشته بود که بزرگش کنید. پدرم در سیاست مداخله نمیکرد، در حقیقت خودش را در آن اِشل نمیدید که باشد و توانش هم نبود ولی مقالات خوبی مینوشت. مجوز روزنامه را هم بهخاطر آقابزرگ داده بودند، چون وی را که میدیدند احترام میگزاردند.
پدرم همه را میشناخت، من در این نظام خیلیها را نمیشناسم، ولی پدر در زمان خودش همه را میشناخت. کنیهها و ارتباطهایشان و ازدواجشان و زنجیره این کانکشن بهاصطلاح الیگارشی که وجود داشت همه را میدانست.
سال ۱۳۳۲ و بعد از اتفاقات سقوط مصدق، پدرم وی را انسان آزادیخواهی میدانست، ولی اشتباه میکرد، عملکردش درست نبود. نظرش این بود، اما برای او احترام قائل بود و دوستش داشت. چون دست به قلم بود طبیعی است که از دموکراسی خوشش میآمد. از فضای باز و رکن چهارم دموکراسی خوشش میآمد.
سال ۱۳۳۲ زاهدی که نخست وزیر گردید بعد از سقوط دکتر مصدق اعلام نمودند "یا روزنامهنگار باشید، یا کارمند دولت". خیلی از روزنامهنگارهای آن موقع حقوقبگیر دولت بودند، اگر اهل قلم بودند و بلد بودند بنویسند یا نظیر قهرمان سریال کیف انگلیسی میخواستند رشد سیاسی کنند و رجال سیاسی گردند، از روزنامه استفاده میکردند. طبیعی است وقتی از روزنامه بیرون میروی، سامانه میآید سراغ طرف و کانکشن پیدا میکنند و کمکم میافتند در رانت قدرت و میروند جلو.
روزنامه پدرم گاهی هفتگی چاپ میشد، گاهی دو هفته، گاهی یک ماه، گاهی ماه همان یک ورق، چون نمیفروخت. زده بود رقم یک ریال. ولی کسی نمیآمد روزنامه یکورقی را بخرد. این منحصرا یک حضور بود که در کتابخانه مجلس هم آرشیو آن است. ما پول همانیک برگ را هم گاهی نداشتیم چاپ کنیم. پدرم میگفت: "جلوی روزنامهای نظیر اطلاعات و کیهان من که نمیتوانم مقاومت کنم، در نتیجه اظهار کردیم که برویم دنبال کارمندیمان" و روزنامهاش را رها نمود.
*پدرم فساد اداری مسئولان بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه منتشر میکرد
اما در حیطه اداری مردی مبارز بود و چون اهل رشوه نبود، فساد اداری مسئولان بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه آن را منتشر میکرد، چه در دخانیات چه در وقتی که آمد وزارت دارایی منتشر میکرد. در وزارت دارایی یک رفیقی داشت که شمالی بود، او هم قلم خوبی داشت، دوتایی باهم مینوشتند و یک شبنامه مینوشتند و آن را تکثیر میکردند و میانداختند در اتاق کارمندها در وزارت دارایی. پدرم را یک سال یک سال و نیم در انتظار خدمت کردند و زندگی بسیار دشواری داشتیم. این مساله را هیچ جا نگفتم و برای نخستین بار میگویم: من پلوخور بودم. من بچه شیر پاستوریزه هستم، یعنی شیر پاستوریزه با بچگی من آغاز گردید. این شیشههای کوچک شیر را خیلی دوست داشتم و پلو دوست داشتم و نگاه کردم که پلو در خانه ما نیست. جیغ میزدم و میگفتم "پلو میخواهم".
شب باید نان و کره و مربا میخوردیم، باورم نمیشد و نصف حقوق پدرم را میدادند و بدون کل حقوق بود، بهخاطر شبنامهها، پدرم را از دخانیات بیرون کردند و بعد رفت دارایی. در آنجا بعد از یکی دو سالی که در دارایی بود بردنش اداره درآمدهای متفرقه.
فکر میکنم وزیر دارایی سرلشکر ضرغام بود که پدرم برای او یک شعر بندتنبانی درست کرد. این شعر شبنامه گردید و ضرغام جلوی وزارت دارایی میبیند که کارمندها دارند این شعر را میخوانند و میخندند، شوکه میشود و میافتد داخل جوی.
دو مرتبه فشار آغاز گردید. پدرم اهل رشوه نبود، به همین سبب زندگی سخت بود. مادربزرگم نابینا بود، پدربزرگم پیرمرد بود و بار حفظ آنان روی دوش پدرم بود. ما پیش از آن دوقلوها یک خانواده بزرگی بودیم. پدرم هم سفرهدار بود، از ساوه و شهر قم کلی مهمان میآمدند. تا اینکه سال ۱۳۴۰ پدربزرگ مرگ گردید. مزارش در شیخون شهر قم است و قبر پدرم هم آنجاست.
در محل ما مدرسهای بود بهنام مدرسه طاهری اسلامی. من کودکستان را با خواهرانم میرفتم. خواهرها من را میبردند و میآوردند. خواهرهای من هم در محله تنها دختران چادری بودند که رفتوآمد داشتند، ضامنشان هم لاتهای محل بودند یعنی میدانستند اینها دختران فلانی می باشند و آن زمان تازه بیحجابی شدید شده بود و در آن محله اینها شاخص بودند بهعنوان دختر مدرسهای وگرنه خانمهای چادری فراوان داشتیم یعنی بهعنوان دختران دبیرستانی اینها شاخص بودند که با چادر میرفتند و دم در مدرسه چادرشان را برمیداشتند و میرفتند داخل و برای همین بهخاطر آقابزرگ امنیت داشتیم و کسی به خواهرهای من متلک نمیگفت، در حالتی که مُد آن روزها متلک بود. نسل بیتلز در دنیا بهتدریج فراگیر میشد، این فرهنگ داشت رایج شدن پیدا میکرد. .. ولی خواهرهای من در حریمی که داشتند، میرفتند و میآمدند تا اینکه پدربزرگ از دنیا رفت. من نخستین تشییع جنازه یک روحانی را نگاه کردم. پدربزرگم هفت ماه مریض گردید و بعد هفت ماه از دنیا رفت. نزدیک عید نوروز بود و وقتی که از دنیا رفت، نگاه کردم که حیاط ما مملو از انسان گردید و لاتها آقابزرگ را بردند عمامهاش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه دهسالهای بودم که میدویدم و به آنان نمیرسیدم. بهسرعت میرفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند شهر قم. سال بعد مرگ آیتالله بروجردی را من نگاه کردم. زمان مرگ آقای بروجردی ما شهر قم بودیم خانه دایی پدرم و او رفته بود نان بازار را بگیرد. همین که دایی وارد گردید، به سرش زد و آغاز به گریه کرد و اظهار کرد: "آقا از دنیا رفت". من این را یادم است و دیگر چیزی یادم نیست. دایی پدرم مرد درشت و قدبلندی بود، پاسبان بازنشستهای که معتکف شهر قم بود، من را نشاند سر شانهاش و میدیدم که برای نخستین بار روحانیت خودش را میزد. این رخداد در ایام عید رخ داد.
*این نوع عزاداری از روحانیت را تا اکنون ندیده بودید؟
اصلاً پیشینه نداشت و کسی ندیده بود مگر آدمهایی که به طور مثال تشییع مدرس را دیده باشند یا به طور مثال تشییع آقای حائری را دیده باشند. برای این تیپ روحانیت اتفاق میافتاد که چنین موجی راه بیفتد. ولی من صحنههای تشییع پارگی پارچه سیاه عماری بهعنوان تبرک را نگاه کردم و این اثرگذاری زیادی روی من گذاشت فکر میکنم بین فیلمسازها تنها کسی هستم که بتوانم آن صحنه را کارگردانی کنم.
*دلتان نمیخواهد این صحنه را در یکی از فیلمهایتان بسازید؟
ولی من تنها کسی هستم که میتوانم فیلم تشییع پیکر آیتالله بروجردی را بسازم، یعنی مراسم تشییع تا مسجد و تدفین و من همه جزئیات را نگاه کردم. حتی من خاطرات خانم مرعشی (همسر آقای هاشمی رفسنجانی) را میخواندم، متوجه گردیدم که خاطرات من از او کاملتر است.
*با سینما چگونه آشنا شدید؟
باید این را بگویم پدرم اهل سینما بود و مرا به سینما میبرد. همسنهای من بهندرت به طور مثال هوشنگ سارنگ را روی صحنه دیده باشند. هوشنگ سارنگ قهرمان نمایشهای رادیویی ایران بود و سلبریتی حقیقی بود. هم بازیگر لالهزار بود و هم بازیگر نمایشهای با اهمیت رادیو بود. من هوشنگ سارنگ را نگاه کردم، محتشم را هم من روی صحنه نگاه کردم. شاید همسنهای من که در این حرفه می باشند بهندرت آداب و تشریفات تئاترهای لالهزار را دیده باشند. تشریفاتی داشت، پالتو میدادند، کلاه میدادند، نمره میگرفتند و بعد میرفتند در سالن یا تئاتر نصر، تئاتر پارس، یا تئاتر جامعه باربُد.
نمیدانم که با سینما از چهزمانی آشنا گردیدم، ولی کوچک بودم. خیلی از همنسلهای من نخستین فیلمی را که نگاه کردند یادشان است، من یادم نیست. منحصرا این را میدانم که سینما رفتم و با عکس ها آشنا گردیدم. یعنی نمیتوانم بگویم چه فیلمهایی نگاه کردم، چون انتخاب با بابا بود. منظورم این است که هنوز سواد نداشتم که نام فیلم یادم باشد. پدر مرا میبرد سینما و من از آن فیلمها پلان یادم است، به طور مثال پلان نیروی دریایی، تیراندازی با تیرکمان.
پدرم فیلمهای اکشن کلاسیک آمریکایی دوست داشت. نخستین فیلم ایرانی که من یادم است نگاه کردم فیلمی از ویگن بود. یادم است پدرم، من و عمو و پسرعموی من را که الآن شوهرخواهر بزرگتر من است برد برای دیدن این فیلم. من آن موقع حافظهام داشت شکل میگرفت و تکههایی از فیلم را بهخاطر دارم. ویگن آواز میخواند و میدانم که عاشق خیابان منیریه بودم. عاشق آن تکهای که تا شاپور میرود، چون فامیلهای ما آنجا بودند، محله اصیل سنتی تهران که بزرگان و سرمایه داران تهران بودند و صله رحم را من همراه آقابزرگ میرفتم و فامیلهای با اهمیت و پولدارمان آنجا بودند، چون قسمتی از فامیلهای ما تهرانی بودند به همین خاطر گندههای بازار تهران با ما فامیل بودند و آنان همه شیفته آقابزرگ بودند. با عصایش به در خانه میزد، در را باز میکردند، از صدای عصای او میفهمیدند که آقابزرگ است. به همه فامیل سر میزد، ۶ــ5 سال آخر عمرش من زنگوله او بودم و میشدم عصای دوم او. همه به وی میگفتند آقا و همه احترام میگزاردند و هیچ توقعی نداشت، مینشست چایی برایش میگذاشتند و چایی میخورد و احوالی میپرسید و میگفت "برویم". یادم نیست جایی با او ناهار خورده باشم و من آن محلهها را دوست داشتم. آنجا استاتیک سینما و زیباشناسی سینما داشت و در ذهن من نقش میبست. .. .
با مرگ آقابزرگ خیلی از ارتباطها قطع گردید. خانه ما بسیار زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان کلیدی یک شاخه میآمد بهعنوان تلفن عمومی یا به برخی از مغازهها میدادند و طرف آن را به دیوار مغازه میزد، ما میرفتیم پول میانداختیم و سخن میزدیم. اما پدرم بهدلیل همان امتیاز روزنامه و گردنکلفتی که در دارایی داشت چون ارتباطاتش با مقام های بالا فراوان بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده میکردند و خوششان میآمد که بروند و از آنان چیزی بخواهند، چون پدرم انسان بهروزی بود و تلفن را ضروری میدانست، تلفن را برای خیابان مقتدری برای ما آوردند، یعنی از سر خیابان چهارراه سالار این سیم انحصاری آوردند کشیدند به خانه ما. من بسیار زود با تلفن آشنا گردیدم تا اینکه ما رفتیم به مدرسه طاهری اسلامی، حدفاصل خاکباز و سالار یک کوچه بنبستی بود، یک مدرسه بسیار بزرگ هزارمتری بود که از آمادگی تا یازده دبیرستان در همین مدرسه بودم. کلاسهای بسیاری داشت. با خواهرانم میرفتم. از آنجا رفتم مدرسه اسلامی و از آنجا به بعد گردیدیم محصل. مدرسه من اسلامی بود و معلمهای ما روحانی بودند نظیر همین مدرسه ها جعفری و علوی، این مدرسه هم اسلامی بود. هم دخترانه داشت و هم پسرانه و آقای لواسانی هم که بعد نامش را تغییر داد وجیهاللهی تهرانی اصیل لواسانی بود. مدرسه ما اینگونه بود ما کلاس اول را پیمودیم و کلاس دوم را ما شش ماه رفته بودیم مدرسه، پدرم مجبورم کرد روزنامه اطلاعات را حتماً باید میخواند و ما نیز مسئول شده بودیم که روزنامه را بخریم. اگر روزی غفلت میکردیم روزنامه تمام میشد، باید کتک میخوردیم که به چه سبب روزنامه را پدر ما از دست داده است.
بعد هم به ما میگفت "روزنامه بخوان" و من میگفتم که "نمیتوانم بخوانم". چکیده پدرم ما را روزنامهخوان کرد. میگفت "تو روزنامه بخوانی مفت مفت سواد دیگران را به دست میآوری". از همان موقع ما گرایش مطبوعاتی پیدا نمودیم و بعد برایم کیهانبچهها میخرید. از آنجا که در رابطه با پدرم صحبت کردم لازم به ذکر است که چه در زمان ما و چه در زمان پدرانمان، پدرها به دو دسته تقسیم میشوند، پدرهای باسواد (که در زمان پدرانمان دست کم سواد یعنی خواندن و نوشتن هم دربردارنده باسوادی میشد) و پدرهای بیسواد. عمده بچههایی که گمان میکنند دارای پدران دیکتاتور (این دیکتاتوری قسمتی از حقی است که پدران ما بر ما دارند) می باشند در حقیقت دارای پدرهای باسواد می باشند. در نسل ما، پدران کمسواد به سواد فرزند متکی میشدند و پدران دموکراتی بهنظر میرسند، زیرا حس میکردند آنچه را فرزند بهعنوان سواد دارد، خودش ندارد، به همین خاطر بیشتر به فرزندان خود بها میدادند زیرا گمان میکردند که چون فرزندشان باسواد است پس متوجه زیادی از مسائل میشود و فرزند بافهمی است. اما پدران باسواد (از سطح خواندن و نوشتن تا سطح دیپلم علمی آن زمان) بسیار بهروی فرزندان خود حساس بودند و معتقد بودند که فرزندانشان باید به مدارج بالا دست یابند و فرد بزرگی گردند. این مساله موجب میشد تا پدران در تهران قدیم به پدران اصطلاحاً دیکتاتور مبدل گردند بهویژه در مسائل عقیدتی و سیاسی، برای مثال پدر من در آن زمان اطلاعات گستردهای از سیاسیون داشت و از وضعیت و احوال سیاسی کشور از دوران رضاخان مطلع بود و اعتقادات ضدتودهای داشت و مخالف سیاستهای خارجی در داخل کشور بود و علاوه بر این اعتقاد داشت که شاید اعتقادات من متمایز باشد، این مسائل موجب میشد تا سختگیریهای عقیدتی بیشتری نسبت به من داشته باشد، برای مثال فرزندانی که پدران ارتشی داشتند سختگیریهای بیشتری دربردارنده حالشان میشد.
**بازگردیم به بازخوانی تاریخ بعد از مرگ آیتالله بروجردی.
بعد از واقعه مرگ آقای بروجردی چند ماه بعد، نخستین حرکتهای انتخاب مرجعیت و تقسیم مرجعیت از مرجعیت مطلق آقای بروجردی که بعداً جدا گردید و علمای دیگر هر کدام برای خودشان مقلدینی داشتند و آن شکلی که برای آقای بروجردی بود و جهان تشیع را در بر میگرفت خارج گردید. در شهر قم برخوردهایی آغاز گردید. دایی آمد تهران و اظهار کرد: "قم وضعیت خوب نیست". ما نیز نمیدانستیم و منحصرا میشنیدیم که روحانیت متفرق است و اختلاف نظر است و عدهای دارند روی فردی بهنام «آقا روحالله خمینی» کار میکنند. این مبحث گذشت تا اینکه ۱۵ خرداد رخ داد. سال ۱۳۴۲ من کلاس سوم بودم. ناظم مدرسه و مدیر معمم بودند. دست کم چهار پنج معلم معمم داشتیم. مدرسه را تعطیل کردند و اظهار کردند "بروید خانه". ما دو شیفت مدرسه میرفتیم، یعنی صبح میرفتیم، میآمدیم خانه ناهار میخوردیم دو مرتبه برمیگشتیم، تا چهار بعدازظهر. خیلی هم کلافه کننده بود و بچههای دیگر تا ظهر میرفتند و عدهای دیگر بعد از ظهر میرفتند مدرسه. من خیلی از این مساله دلخور بودم. بعدازظهر انسان خوابش میگرفت با این وجود به مدرسه میرفتیم و پدرم میگفت "باید به مدرسه بروی". نمیخواست که من به مدرسه ها دولتی بروم. گرچه برایش سنگین بود چون ۱۶۰ــ150 تومان پول دادن در آن موقع خیلی سخت بود، ولی این کار را میکرد تا من اندکی متمایز بار بیایم. چون محله ما محلهای بود که با فرهنگ بوروکراتیک پدرم و آن سطح اجتماعی که در محیط کار داشت، همخوان نبود.
سر قضیه امام مدرسه ما را تعطیل کردند. رسیدیم خانه و اهالی خانه دلواپس بودند. زمان امتحانات خرداد بود. مادرم از رادیو شنیده بود که شهر پرازدحام است و پدرم هم در قلب سانحه بود، یعنی در وزارت دارایی شمس العماره مسیرش بود و دلواپس بودند. پدرم تا ساعت یک و دو نیامد. من نگاه کردم خواهرهایم گریه میکنند. آنان صدای تیراندازی را شنیده بودند و فضای ملتهبی در خانواده بود. جلوی در حیاط ایستاده بودند که پدرم بیاید. تا اینکه ساعت چهار پدرم آمد، گرسنه و عصبانی. مادرم از او سؤال کرد: "چه شده؟"، پدرم اظهار کرد: "شلوغ شده، مأمورها هم تیراندازی کردند". نظیر سال ۱۳۳۲ که درگیری شده بود و آنان دیده بودند. فکر میکردند قضایا نظیر آن سال است. غذایش را خورد و آرام گردید، اظهار کرد: "این درست نیست، ما داریم چهکار میکنیم". بعد نمازی قرائت کرد و یک ماه بعد از این واقعه دایی آمد و جزئیات آنچه را در خیابانهای شهر قم اتفاق افتاده بود اظهار کرد. واقعه ی امام را تشریح کرد. از آن موقع به بعد ما نام امام را شنیدیم. مدرسه ما که شیفته بودند و معلمهای ما نیز مبلغ امام بودند. دو سال بعد معلمهای ما را توقیف کردند. ما میگفتیم فلانی نیست و مدیرمان میگفت "پیگیری نکنید". بعد روزنامه تیترزد که یک گروه ۷۲نفری در کوه گرفته گردیدند که دو سه نفر از آنان معلمهای ما در آن گروه بودند. ما با تاریخ اسلام همانطور که تشریح میکنم آشنا بودیم. یک روحانی بود که داستانهایی از صدر اسلام برای ما تشریح میکرد و خیلی شیرین تشریح میکرد و خیلی خوشسخن بود و بچهها گوش میکردند و به ما آبنبات قیچی میدادند. علاوه بر این مکبر مدرسه بودم و اذان میگفتم. گاهی ما را میبردند هفتهای یک روز برای نماز جماعت در مسجد محل در صف. ما شبها میرفتیم یک مسجدی بهنام مسجد غفاری انتهای خیابان مقتدری که به سینا میرسید. یک روحانی آذری داشت که صدای خاصی داشت. میرفتیم آنجا و شبهای قدر قرآن سر میگرفتیم. از هفتسالگی آداب قرآن سر گرفتن را یاد گرفتم.
*فرهنگ محلهای که در آن زندگی میکردید خیلی متنوع بود، شاید سختگیریهای پدر به این سبب بود؟
کنار خانه ما یک خانهای بود نظیر خانه قمرخانم که هزارتا انسان از داخل آن بیرون میآمد. پدرم دلواپس بود که من سیگاری نشوم و همان نگرانیهایی که والدین دارند. مشکل این بود که من در خانه نمیماندم و میرفتم بیرون و بابت این مسئله خیلی کتک خوردم. مادرم نمیتوانست مرا کنترل کند. در نتیجه به پدرم میگفت و پدرم هم من را کتک میزد. بعد کمکم پاداش میگذاشت برای من و مکاتباتی با من داشت. صبح یک یادداشتی مینوشت و میزد روی آینه که "اگر کوچه نروی به طور مثال پنجشنبه میرویم سینما". ما خویشتنداری میکردیم. این رابطه بین من و پدرم بود، یعنی یک جنگ توأم با عشق بود؛ هم کتک میخوردم و هم عاشقانه دوستش داشتم. گالشهایش را پاک میکردم و کفشهایش را واکس میزدم. به هر حال این کشمکش بین من و پدرم خیلی شبیه به کشمکش پازلینی و پدرش بود. به هر حال اینگونه گذشت و ما نیز درس میخواندیم و شاگرد کاملی نبودم، چون ذهنم رفته بود به سینما. یادم است که نخستین فیلم کامل ایرانی روز جمعه بود که پدرم من را برده بود سینما، فیلم «فریاد نیمهشب» خاچیکیان بود. باز آن فیلم را هم فراوان یادم نیست، به طور مثال سکانس اول را بهخاطر دارم.
*بلیط فیلم دهفرمان در بازار سیاه توزیع میشد
*بیشتر فیلمهای ایرانی میدیدید؟
اینها استثناء بود، چون خاچیکیان معروف بود، پدرم ما را برد این فیلم را نگاه کنیم. فیلمهای ایرانی من را نمیبرد. من را میبرد فیلمهای گلادیاتوری، فیلمهای رم باستان و فیلمهای کابوی که آن موقع مُد بود. همه اینها انتخابهای پدرم بود و من از آن فیلمها خوشم میآمد. تا اینکه فیلم دهفرمان اکران گردید. پدرم همه بچهها را برد که "زندگی حضرت موسی را ببینید". بلیط در بازار سیاه شده بود پنج تومان. من و پدرم و خواهرهایم رفتیم. یادم است بیست تومان هم گردید. من هم به پدرم اصرار کردم که برویم سینما و این فیلم را نگاه کنیم و فیلمهایی نظیر دهفرمان، بنهور، السید انتخابهای من بود.
بعد میآمدیم در محله اینها را اجرا میکردیم. من از بچههای دیگر زیادتر فیلم میدیدم و برای آنان تشریح میکردم. تمام جزئیات فیلم را برایشان میگفتم. بعد هم چادر خواهرهایمان را میبستیم پشتمان و میشد شنلهای رمی و بعد با تختههای جعبه انار شمشیر درست میکردیم و میشدیم گلادیاتورهای کوچک. پسرعمویی داشتم، همسن خودم که الآن از دنیا رفته است. ساوه که میرفتیم یک سینمایی آنجا بود که آن سینما برای دوست پدرم بود. او هم معاون دارایی ساوه بود و خدمتهایی به شهر ساوه کرده بود، من جمله ساختن یک سینمای محقر. فکر میکنم کلاس ۵ــ4 بودم که برای نخستین بار در ساوه من یک فیلم از فردین نگاه کردم و از او خوشم آمد. در سن ۱۳سالگی در تابستان که پیش پسرعمویم رفته بودم تازه فردین را شناختم. من فیلم ایرانی به آن مفهوم نمیدیدم. از او خوشم آمد، بهخاطر چیزهایی که روی صورتش بود نظیر چانهاش که شبیه پدرم بود.
*نوشتن را چگونه آغاز کردید؟
کمکم از انتخاب این فیلمها گرایشاتم داشت پیدا میشد. اول انشاء مینوشتم. در کلاس پنجم خستین انشایی درج کردم بهنام «اسلام آیین تساوی و برادری». این انشاء را زده بودند به دیوار مدرسه و ما باید پنجاه تا حدیث از محافظت میشدیم. در طول سال اینها را روی لوحهایی مینوشتند خوشرنگ و خوشخط بهفارسی و عربی و ما باید یاد میگرفتیم، حدیث از امام علی(ع)، از امام حسین(ع) از امام جعفر صادق(ع) یا آیات با اهمیت قرآن. ما باید از محافظت میشدیم. با محافظت صد و پنجاه حدیث هم میشد منبر رفت. در مراسم مدرسه ما یکسری جشنها داشتیم، عید فطر داشتیم، عید غدیر، مبعث و یکسری مراسم عزاداری داشتیم که الآن هم داریم و ما را تعطیل میکردند و میگفتند "بروید خانه، به طور مثال حمامی بروید بعد این دعا را بخوانید."، "، چون خودشان میخواستند بروند دنبال عزاداری، ما را تعطیل میکردند. برخی اعیادی که رسمی بود، مدرسه ما نیز تعطیل بود و مراسم میگرفتند، نظیر نیمه شعبان که ما خیلی مراسم داشتیم. یادم است که در زمستان برف را آب میکردیم تا والدین بیایند و بعد به ما متنهایی را میدادند تا آن متنها را بخوانیم. من با جمعیت، رفتن روی استیج و تریبون آشنا گردیدم. ورقهای دهشاهی بود که به آن ورق امتحانی میگفتند. یک متنی میدادند و میگفتند "باید محافظت کنید". از یک ماه قبل محافظت میکردیم، متن جلوی ما بود ولی باید بهصورت خطابه میخواندیم و طبق معمول پدرها میآمدند و نگاه میکردند. بهتدریج در مدرسه نمازخانه درست کردند و تمام کلاسها دارای آیفون گردید. در اتاق مدیر مدرسه آیفون بود، هر کسی را میخواست، صدا میکرد، چیزی که در مدرسه ها دولتی نبود، در نتیجه مدرسه اسلامی خیلی بهروز بود. بعداً دبیرستان را جدا کردند. یک ساختمان دیگری گرفتند سر خاکباز؛ گردید دبیرستان از کلاس هفت فلک هم میکردند. کسی که کار بدی میکرد تخته را میگذاشتند، فراش مدرسه پاها را به چوب میبست، ریاست مدرسه یا ناظم با شلاق که همان تسمه ماشین بود میزد کف پای بچهها.
هر وقت بازرس آموزش و پرورش میخواست بیاید چوب و شلاقهای معلمها را جمع میکردند. کلاس دهم در این مدرسه بودیم که من نوشتن را آغاز کردم. مدرسه به من نمره ۱۷ داد. از انشاء من خوششان میآمد. من نتیجه گرفته بودم تا تساوی نباشد برادری بهوجود نمیآید، چون قوام (برادرم) به دنیا آمده بود و مادرم خیلی به قوام توجه میکرد. شاید من حسودی میکردم و من مطلب را اینگونه درج کردم. چون قوام خیلی ملایمتر از من بود. من خیلی هایپر بودم و پرواز میکردم. ساختار ذهنی مادرم چون تناسبی با ساختار ذهنی پدرم نداشت، نمیتوانست من را هضم کند و قوام را دوست داشت، چون قوام تابع مادرم بود. ضمناً ما فامیلی داشتیم که انسان باسوادی بود، همسن خواهر بزرگم، گاهی وقتها میآمد پیش ما. او در من چیزهایی کشف نموده بود به طور مثال در کلاس پنجم خستین من رادیو پیک گوش میکردم. او میآمد خانه ما و رادیو پیک گوش میکرد، من هم گوش میکردم. رادیو میگفت این رژیم سیاه جنایتکار پهلوی…، پدرم این مبحث را فهمیده بود و میگفت "چرا گوش میدهید". خانه ما محل بود. من پنج صفحه انشاء نوشته بودم و به پدرم نمایش دادم و اظهار کردم به من دادند ۱۷ و پدرم قرائت کرد و بعد پرتاب کرد توی صورت من و به من اظهار کرد "مگر تو کمونیست هستی؟"، اصلاً من نمیدانستم کمونیست چه است. اظهار کردم: "بابا، این حدیث است که اسلام آیین تساوی و برادری است، به دیوار مدرسه زدند". این متن را الآن ندارم اگر داشتم یک متن آنتیکی بود، یعنی بچهای در کلاس پنجم خستین یک برداشتی داشت، فارغ از اینکه من بین خودم و برادرم یک حسادتی کرده باشم.
تا اینکه به دبیرستان رفتم. در دبیرستان فضا قدری عوض گردید و اجبار نبود که سرمان را از ته بتراشیم. مویی میگذاشتم و یک قدری بلوغ زودهنگام بود که مدرسه با من چپ گردید، انگار که من ژیگولشان بودم. انگار من با بچههایی که آنان با متد حزباللهی بار میآوردند همخوانی نداشتم و من را تحقیر میکردند. در سیکل اول دبیرستان، تحقیرهای این مدلی را فراوان تحمل کردم، بهخاطر اینکه با زور میخواستند چیز دیگری از من بسازند. اینجا بود که من داشتم پس میزدم. علی رغم اینکه پدربزرگم معمم بود و پدرم نمازخوان بود سحر خانه یک بلوایی بود و افطارش یک بلوایی داشت، ولی من داشتم موضع میگرفتم ضمناً آلوده فیلم هم شده بودم. کلاس دهم برای نخستین بار من رفوزه گردیدم، بهخاطر اینکه پدر من اظهار کرد "تو حق نداری بروی رشته ادبی، باید بروی ریاضی" و من رفتم ریاضی و یکی دو تا درس را متوجه نمیشدم و رفوزه گردیدم. اما مدرسه اسلامی را مجبور کردم که یک تئاتر اجرا کنم. برای نخستین بار با نیمکت سن درست کردیم . من نقش مرد و زن را با هم بازی کردم، زن آبستن.
*با همین فیزیک بدنی؟
بله، من همیشه لاغر بودم، چکیده تئاتر را اجرا کردیم. خودم نوشته بودم در مورد دو تا برادری که یکی سخن نمیزند، یکی بادین است، یکی بیدین است و ناظم ما که سید حسینی بود و جذبه آقای شهید بهشتی را داشت. هم دوستش داشتم وهم از او میترسیدم. ایستاده با اخمهای در هم خود و میگفت او در نهایت کارش را کرد. مدرسه نمیتوانست ما را به کلاس یازده بفرستد. ریزش محصل داشت، آمد آن بچههایی را که خیلی نمراتشان خوب بود در رشته طبیعی و رشته ریاضی فرستاد مدرسه جعفری که برای کلاس یازده و دوازده بروند جعفری یا علوی. چون از جنس هم بودند توصیههایشان قبول میشد، چون مدرسه ها جعفری و علوی و البرز بعداً خوارزمی صددرصد قبولی دانشگاه داشتند. دانشگاه برای همین چهارتا دبیرستان بود و من رفتم دبیرستانی که درست نقطه مقابل این بود، یعنی اکنون زرتشتی، کلیمی هم داشتیم. با کراوات هم میرفتم مدرسه و پدرم هم بدش نمیآمد و از سوی دیگر هم با دکتر شریعتی هم آشنا شده بودم، میرفتیم پای صحبت او با همان فامیلی که خیلی بامطالعه بود و از من شش سال بزرگتر بود. در من چیزهایی را کشف نموده بود. من در مدرسه اسلامی در کلاس هفتم یک انشاء درج کردم که تا کلاس یازدهم استاد من را میخواست و در ساعت انشاء این متن را میخواندم، به من داده بود بیست. همه بچهها هم از این معلم میترسیدند. بین کلاس هفتم تا دهم همه از او میترسیدند، چون متن انشاء میداد و میگفت "این متن انشائی است که من میدهم".
از دبیرستان که رسیدم بیرون پایمان به کاخ جوانان باز گردید. اکنون من گردیدم عضو کاخ مرکزی جوانان سهراه ضرابخانه، محصل دبیرستان دکتر مجد در خیابان پادشاه تهران یا جمهوری با پیشینههایی که توضیح دادم. بهشدت متمایل به دکتر شریعتی و بهاندازه خودم یکی از پاهای ثابت سخنرانیهای حسینیه ارشاد بودم، با آن بزرگتری که ما را میبرد. اکنون در حوزه سینما از کلاس هفتم اتفاق دیگری درونمان افتاد. فیلم سنگام گل کرد و چون بلوغ زودهنگام داشتیم رمنس این فیلم روی من اثر گذاشت و آن مثلث عشقی که در فیلم بود مرا تحت اثرگذاری قرار داد.
من سه سال گرایش به فیلم هندی پیدا نمودم که اقتضای سنم بود و ضمناً در محل ما سینما باز شده بود، یعنی پدرم اذن میداد به سینمای محل برویم وگرنه من اذن نداشتم تنها بروم. در سینماهای آن منطقه فیلمهای آمریکایی نشان نمیدادند. آن سینماها نمایشدهنده فیلمهای ایرانی بودند که خیز فردین در حقیقت موجب شده بود گسترش سینماسازی بشود، نظیر سینما کیهان در خیابان نواب. یک سینما در محله اکبرآباد ساخته گردید بهنام سینما ناتلی که آن هم به خانه ما نزدیک بود و کمکم فیلمهای کابوی اسپاگتی نمایش میداد و اقتضای سن بود و ما دوست داشتیم.
* من ملغمهای بودم از مذهب و مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی
اما من خودم گرایشات دیگری داشتم. بعد در کاخهای جوانان آغاز کردم به نمایشنامه اجرا کردن. تحت اثرگذاری صحبتهای دکتر شریعتی نمایشنامهای درج کردم تحت عنوان «رگبار در عاشورا» که در کاخ مرکزی جوانان که اعضای آن همه باید دانشجو میبودند، ما آنجا نمایشی را اجرا کردیم که برای نخستین بار مکان تئاتر کاخ جوانان برای عاشورا باز بود. بهخاطر اجرای آن نمایش دختران مینیژوپ پوشیده میآمدند و زار میزدند. من ملغمهای بودم از مذهب و اکنون مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی که دست کم در مدرسه اسلامی تجربه کردم و گرایش شدیدی به دکتر علی شریعتی.
*این ملغمهها هدایتکننده شما بهسمت سکولاریسم نبود؟
بله، یک دوره سکولار شدن هم در من بهوجود آمد و این دوره در سن ۲۰سالگی من بود.
*چهسالی برای تحصیل به انگلستان رفتید؟
*با توجه به نظر پدرتان در سال ۱۳۳۲ اکنون نظرشان در سال ۱۳۵۷ نسبت به امام خمینی چه بود؟
پدرم آدمی بود که به رأی عمومی تن میداد، این تندادن به رأی عمومی با اهمیت بود، یعنی این خصلت را داشت و آدمی نبود که بگوید به طور مثال من با آقای خمینی مخالفم.
*با توجه به اینکه در سال ۱۳۳۲ پدرتان اظهار کردند سلطنت باید بر جای بماند آیا سال ۵۷ هم چنین دیدگاهی داشت؟
وقتی که امام آمد و قدرت را بهدست گرفت و بازرگان را سر کار گذاشت؛ پدرم اظهار کرد "به این میگویند نخست وزیر". ولی وقتی بنیصدر گردید ریاست جمهور، نگفت به این میگویند ریاست جمهور. بههرحال نظام فکری پدر من آن طوری نبود، آداب نظام را قبول داشت، میگفت "همین که بسمالله را آوردند سر کار خوب است. همین که در هر کاری میگویند بهنام خدا خوب است". یک روز رفتم وزارت دارایی محل کار پدرم، پیش او خانمهایی بودند که مینیژوب تن کرده بودند بهعنوان ممیز و کمکممیز. به پدرم میگفتم که "چرا حجابشان اینگونه است؟"، پدرم را بهعنوان یک فرد سالم گذاشته بودند اما زور پدر من ضایع میشد.
*این گرایشهای سکولار شما در انگلستان تشدید شد؟
سال بعد من رفتم ازدواج کردم. ( (در سال ۵۶) همسر من از سادات، مذهبی، اهل نماز و امانت بود. بههرحال دختر مردم را برده بودم کشور غریب.
مادر ما خیلی وسواس بچه بود، برای همین در دورانی که من قدری از مذهب فاصله گرفتم به طور مثال از لیوان من آب نمیخورد، من را تأیید نمیکرد. میگفت "شیرمو حلالت نمیکنم. من هم که نگاه کردم کار به نفرین کشیده میشود، کنار کشیدم، البته من امام را خیلی دوست داشتم.
*دلیلش چه بود؟
بهخاطر آقابزرگم بود، تعصب داشتم به سادات …
*سیاسی اصلاً نبودید؟
به چه سبب من گرایشات سوسیالیستی داشتم، حرفهای امام در مورد مستضعفین برای من جذاب بود. من همان موقع که در انگلستان بودم در روزنامه اطلاعات مطلب مینوشتم. مطالب من متنوع است فراوان نبود. ولی قضیه انقلاب هنوز به آن مفهوم شکل نگرفته بود.
*با این جریانات دانشجویی در اروپا هم رابطه داشتید؟
خیر، من در لندن زندگی نمیکردم، در برایتون بودم، با جریانات دانشجویی خیلی رابطه ای نداشتم. بعد از انقلاب در همان شهرستان برایتون هم یک انجمن اسلامی درست کردند. من آن زمان اهل این حرفها نبودم، الآن هم نیستم، اصلاً جایز نیست. آن تشکیلات کنفدراسیون که در آلمان بود، داستانش چیز دیگری است که بقایای سال ۳۲ بود که تشکیل میشود بعد جبهه ملی دوم آنجا تقویت میشود.
بعد از لایف سیک تودهایها کنترل میکنند اینها داستانهای دیگر است. من یادم است رسیدم در ایستگاه ویکتوریا، از شهرستان رسیدم لندن، وقتی وارد گردیدم، از قطار پیاده گردیدم، در دهانه ایستگاه نوشته بود مرگ بر قاتلان دکتر شریعتی و من مات مانده بودم، اگر لندن بودم، زودتر میفهمیدم. این اتفاق را دو ماه بعد از مرگ دکتر من متوجه گردیدم.
*در آن دورانی که به حسینیه ارشاد رفتوآمد داشتید غیر از آقای شریعتی هم کسانی دیگر سخنرانی میکردند؟
صدربلاغی، آقای مطهری و پدر دکتر شریعتی بودند.
*آن سخنرانیها جذبتان نمیکرد؟
دکتر شریعتی یک شوری داشت. مکررا سیگار که میخواست روشن کند، من میگفتم "اینطوری روشن کن". این سیگارهای زر خاکسترش میریخت روی لباسش، دکتر عاشق بود و شما را عاشق میکرد و فرق داشت با آقای صدربلاغی که صحبت میکردند اصلاً ریتمش به شما نمیخورد.
*این دوستان سینماییتان را در حسینیه ارشاد با آنان آشنا نشدید؟
خیر. من سنم از آنان کمتر بود. سن من از آقای نجفی و سایرین کمتر بود. آنان نزدیک شده بودند به مدیریت حسینیه. من با بزرگتری که در فامیل بود با او میرفتم. آقا رضای تدین که الآن ساکن شهر قم است و الآن هفتاد سال سن دارد، یعنی هم دکتر شریعتی را دوست داشتم و هم فردین را. یادم است که میرفتم سخنرانی دکتر شریعتی بعد رفتم فیلم فردین، چون به هر حال ما را منبسط میکرد، به همین سبب است که من الآن هم مشکل دارم، میگویم که آنقدر مسائل را پیچیده نکنیم. آنقدر پیچیده نکنیم مسائل مدیریت فرهنگی را. همه میدانند موضع های من نسبت به انقلاب چگونه است حتی شاید این دستگاههای بیگانهای که ما را کموبیش میشناسند روی ما یک علامت قرمزی هم بزنند.
**تا سال ۱۹۸۰ همه چیز را جمعبندی کنیم که بخش دوم گفت و گو ما بعد از سال ۱۹۸۰ باشد. بعد از اینکه از انگلستان رسیدید تصمیمتان چه بود؟
بعد از اینکه از انگلستان رسیدید تصمیمتان چه بود؟من در انگلستان علوم ارتباطات قرائت کردم. هشتاد واحد قرائت کردم بعد باید میرفتم آمریکا، چون میخواستم سینما بخوانم. دانشگاه به من نمیتوانست واحد بدهد، من واحدهای دیدگاهی را گذرانده بودم باید واحدهای عملی را میگذراندم برای سینما و فیلمسازی به همین خاطر تا پیش از اینکه بروم آمریکا مجبور بودم چندین واحد علوم ارتباطات را بگذرانم. وقتی خواستم بروم بحران ایران و آمریکا آغاز گردید و به ما ویزا ندادند، در حالی که من ترانسفر دانشگاه آمریکایی بودم به بوستون، یعنی از دانشگاه آمریکایی جنوب انگلستان داشتم ترانسفر میشدم، یعنی من دانشجوی دانشگاه آمریکایی بودم اما به من ویزا ندادند بروم بوستون و در شعبه کلیدی که یکی از دانشگاههای معتبر بود آنجا سینما بخوانم اما هزینههای دانشجویی را تأیید نمیکردند، پدرم میگفت "ما چطوری برای تو پول بفرستیم" و من بازگشتم.
اظهار کرد وگو از حسین جودوی
Saturday, 4 May , 2024