بخش اول پدرم در چند سال موخر مریضی که ناتوان شده بودند، کمتر از خانه بیرون میآمدند و تمام اشتغالات خود را در خانه انجام میدادند و در آنجا به همه امور رسیدگی میکردند. صبحها که از خواب بر میخاستند، در کنار تختخوابشان رو به قبله مینشستند، به نماز یا دعا خواندن مشغول بودند تا […]
بخش اول
پدرم در چند سال موخر مریضی که ناتوان شده بودند، کمتر از خانه بیرون میآمدند و تمام اشتغالات خود را در خانه انجام میدادند و در آنجا به همه امور رسیدگی میکردند.
صبحها که از خواب بر میخاستند، در کنار تختخوابشان رو به قبله مینشستند، به نماز یا دعا خواندن مشغول بودند تا وقتیکه سپیده صبح نمایان میشد و گاهی این قسمت از وقت را به اندیشه میگذرانیدند. آنگاه نماز صبح را به جای میآوردند. پس از آن دعاهای تعقیب نماز را میخواندند و پس از آن به تلاوت قرآن مشغول میشدند تا نزدیک طلوع آفتاب. در این موقع صبحانه میل میکردند. صبحانه وی عمدتا نان و پنیر بود و گاهی هم کره بر آن اضافه میشد و اگر ضیافت داشتیم، مربا و نان روغنی نیز اضافه میشد و در مواقعیکه کسالت معینه نیز شدت داشت و سرفههای شدید میکردند، یکیدو تا استکان شیر هم صرف میکردند.
پس از صرف صبحانه به مطالعه میپرداختند. ولی در این اواخر که در اثر بیخوابی شب بسیار خسته و کوفته میشدند، پس از صرف صبحانه مقداری میخوابیدند. دو ساعت از طلوع آفتاب که میگذشت، به مجلس درس حاضر میشدند. مجلس درس سابقا در مدرسه فیضیه بود. ولی در این چند سال موخر، به وسیله کسالت در منزل تشکیل میشد. آقا از اطاق خودشان به اطاق بیرونی که اطاق پذیرایی وی بود میآمدند و به تعلیم فقه مشغول میشدند.
مدتی که در شهر قم بودند، از کتابهای فقه، طهارت، زکات، خمس، حج، نکاح، طلاق، رهن، مکاسب، قضا و برخی موضوعات دیگری که در یادم نمانده هست، تعلیم میکردند. چنانچه برخی از این کتابها را دو بار لکن سه بار درس اظهار کردند. سابقا پس از خاتمه این درس، [درس] دیگری برای چند تن از فضلا و مجتهدین میگفتند که مدتها هست تعطیل شده هست.
پس از آن در جلسه استفتاآت که از عدهای از علماء و مجتهدین تشکیل میشد، شرکت میکردند. در این جلسه استفتاهائیکه از نقاط متفاوت آمده بود مورد مدافعه و تحقیق قرار میگرفت و پاسخ داده میشد و اگر سؤالی نبود، گفتگوها در اطراف تدوین رسائل عملیه و حاشیه های بر رسالههای علمای سابق بود. ولی در چند سال موخر این آقایان نمیآمدند و آقا یک تنه این کارها را انجام میدادند. بنابراین پس از خاتمه درس دو منشی ویژه وی آماده بودند. یکی از آن دو به نوشتن پاسخ نامهها و پاسخ استفتاآت میپرداخت و دیگری به نگاشتن تألیفات و تصنیفات وی مشغول میشد. گاهگاهی نیز من و برادرم سمت کمک منشی را داشتیم. این جریان تا نزدیک ظهر طول میکشید.
در روزهائیکه حال پدرم خوب بود و وضع مزاجی وی اذن میداد، اول ظهر نماز را ایستاده میخواندند و پس از آن نهار میخوردند. ولی هنگامیکه مرض شدت داشت، نماز را نزدیک غروب نشسته میخواندند. نهار آقا غذاهای سادهای بود. چون در اجتناب بودند و یا به گفته آقایان پزشکان، رژیم غذایی داشتند، و از سرخ کرده و ترید آبگوشت و آش و سرکه ممنوع بودند. پس از نهار استراحت میکردند و حداکثر یک ساعتونیم تا دو ساعت میخوابیدند. هنگامیکه بیدار میشدند و چایی عصرانه را صرف مینمودند، برای پذیرفتن ملاقات کنندگان آماده بودند. چون عصرها را برای ملاقات تعیین کرده بودند، اگر هوا سرد نبود و قدرت داشتند به بیرونی میآمدند و الا در همان اطاق خودشان افراد را میپذیرفتند. این جلسه تا غروب ادامه داشت.
در موقع قدرت در سه وقت صبح، ظهر و شب اقامه میکردند و پس از نماز عشا درس اصول میگفتند. ولی در اثر کسالت اقامه جماعت و درس اصول وی تعطیل گردید. پس از آنکه نماز شام و خفتن را در منزل میخواندند، چند ساعتی به مطالعه درسها میپرداختند. آنگاه صرف شام نموده نزدیک نیمه شب به بستر میرفتند.
سال کنونی پس از مراجعت از ییلاق وضع مزاجی وی رو به بهبودی رفت. هر چند در آنجا حالشان خوب نبود، ولی به شهر که مراجعت کردند، حالشان خیلی خوب تر گردید و روز به روز در تفاوت بود؛ به حدیکه در این سالهای مرض و مریضی کمتر دیده شده بود. عشق و علاقهای که به بحث و تعلیم داشتند وی را مجبور کرد که با نهایت تلاش مطابق همان برنامهای که ذکر گردید به تحقیق و تدقیق در موضوعات علمی دنبال کردند؛ با آنکه قلب ناتوان وی قلب بستر بود نه قلب کار. مهر و آبان ماه بدین منوال گذشت و روز به روز بر جدیتشان در اشتغالات علمی، تدریسی و تألیفی میافزود. شاید هنوز ماه آخر پاییز بود که سرماخوردگی بر وی عارض گردید.
اشتیاق به موضوعات علمی نگذاشت که این سرماخوردگی را بزرگ بشمارند. هر چه التماس کردم که تدریسشان را تعطیل کنند و دو سه روزی استراحت کنند، قبول نکردند. زیرا در مزاجهای ضعیف و ناتوان، خوب ترین معالجه سرماخوردگی استراحت هست. حتی خدمتشان عرض کردم که شما در زبان به این مطلب معتقدید، چون خودتان همین را میفرمایید؛ ولی درعمل اعتقاد ندارید، چون استراحت نمیکنید. به عرایض من توجهی نکردند. دو مرتبه در شب عید مولود سرما خوردند. مزاج ناتوان، ناتوانتر گردید. ولی دو مرتبه هم تعلیم را تعطیل نکردند. هرچند التماس کردم و تضرع و زاری نمودم که روزی چند ساعت استراحت کنند، فایده ای نداشت. اشتیاق به علم وادارشان میکرد که به انواع اشتغالات خود دنبال کردند. خواهش کردم که یکی دو روز اقلا از پذیرفتن افراد اجتناب کنند و به جای آن استراحت نمایند. نتیجه نبخشید؛ اظهار کردند من از در خانهام کسی را بر نمیگردانم.
پدرم برای بار سوم سرما خوردند و تب کردند. تبی که برای قلبی مریض و خسته فوقالعاده پرخطر بود. سرماخوردگی این بار مثل سرماخوردگیهای پیش نبود، لکن ذاتالریهای شدید بود که سرما خوردن غده پروستات را نیز بهمراه داشت. تورم پروستات خیلی موذی بود که در اثر آن ادرار فوقالعاده سوزان شده بود؛ یا به تعبیر وی حرقت داشت، به حدیکه حتی به مقدار یک ثانیه قدرت نگاهداری آن را نداشتند. اثر گیر تکرار ادرار بود که در هر یک ربع یا بیست دقیقه، ادرار خبر میکرد و فشار میآورد. ولی بیشتر از یکی دو قطره نبود. این وضع در دو سه شبانهروز ادامه داشت و بسیار پدرم را اذیت کرد و ضعف را ناتوانتر کرد. گاهی پدرم در آن حالت میگفت: خدایا من طاقت این همه فشار را ندارم؛ خودت به من رحم کن.
بخش دوم
دکتر غلامرضا شیخ از تهران آمد. روش پزشک معالج را پسندید و دستوراتی داد. اصرار داشت که آقا برای مدتی لکن تمام زمستان را در بیمارستان استراحت کنند و تحت نظر باشند. زیرا در آنجا به تمام معنی وسائل پذیرایی مریض فراهمتر هست. آقا ابا داشتند و با شدت امنتاع میکردند. ولی در عین حال میفرمودند که آقای دکتر اگر شما بگویید بستری شدن من در بیمارستان لازم هست، اطاعت میکنم. چون فرمان طبیب در شرع لازمالاتباع هست. دکتر شیخ به آهستگی میگفت لازم هست، ولی در مقابل آن امتناع شدید احتراما این جمله را بلند نمیگفت؛ به طوریکه آقا نمیشنیدند. بالأخره مطلب اینگونه حل گردید که دکتر به تهران باز گردد و من بعد از یک هفته توصیف حال و وضع مزاجی آقا را برایش بنویسم. در صورتیکه بیمارستان رفتن لازم باشد، دکتر بنویسد و آقا برای بستری شدن در بیمارستان به سوی تهران حرکت کنند. پاسخ دکتر شیخ نزد همه آشکار بود.
چند روزی گذشت. تب قطع گردید. سوزش ادرار اندکی تخفیف یافت؛ ولی این آسیب پرخطر در آن قلب ناتوان و مریض اثر خود را کرد و آنچه که نبایستی بشود گردید، لکن آنچه که بایستی بشود، گردید.
یک هفته گذشت. خواستم نامه را به دکتر شیخ بنویسم و وضع مزاجی آقا را گزارش بدهم. فرمودند: دو روز دیگر حوصله کن. دو روز دیگر حوصله کردم و نامه را درج کردم. اصرار من و برادرم و عموم دوستان روز به روز برای بردن آقا به بیمارستان افزوده میشد. گاهی خدمتشان عرض میکردم: شما که تاحالا دو بار به بیمارستان تشریف بردهاید و هر بار خوش گذشته و کسالتتان تخفیف یافته و با خوشنودی مراجعت کردهاید. چه شده این دفعه این قدر امتناع میکنید و مقاومت نشان میدهید؟ گاهی در نبودن من به دوستانشان میفرمودند که کاری کنید اینها از بردن من به بیمارستان منصرف گردند. ولی ما همچنان بر اصرار و التماس خود پابرجا بودیم. چوه آینده شوم و سهمناک را در صورت نبردن به بیمارستان در پیش چشم میدیدیم.
روز بعد حسبالمعول صبحگاهان خدمتشان شرفیاب گردیدم. فرمودند: شب گذشته من تا صبح دلخور بودم. عرض کردم: به چه سبب؟ فرمودند: شما مرا به بیمارستان میبرید و من در آنجا میمیرم؛ جنازه مرا به شهر قم خواهند آورد و بنابراین بر کسان و دوستان من بسیار سخت خواهد گذشت. این کار را نکنید. عرض کردم: آقا این چه افکاری هست که در مغز شما راه یافته؟ و این چه سخنانی هست که میگوئید؟ ولی در همین حال اطاعت میکنم و پس از آن کلمهای درمورد رفتن در بیمارستان خدمتشان عرض نکردم. نزد طبیب معالج دکتر شکرایی رفتم. اظهار کردم روحیه آقا خراب شده و اعصابشان بسیار دلخور هست؛ اینگونه افکار در مغزشان راه یافته و تاحالا از این اظهارات نمیگفتند. خوب هست دارویی برای تقویت و آرامش اعصاب بدهی. غافل از آنکه آقا واقعیت حقیقی را میدیدند و من کر و کور بودم و نمیفهمیدم. دکتر چند شربت برای اعصاب داد. فرمودند: تنطور یا الکل دارد؛ نمیخورم. تا آنکه یک شیشه شربتی که نزد آشنایان بود به اسم لزود فلورین، که ساخت ایران هست و نه الکل داشت و نه تنطور، خدمت آقا فرستاد.
برای دکتر غلامرضا خان شیخ هم پیغام دادم که فعلا روحیه چنین هست و تشریف آوردنشان به بیمارستان صلاح نیست. موقتا از الزام اجتناب فرمائید. وضع مزاجی آقا رو به بهبودی بود. ضربان قلب هم پائین بود. برطبق فرمان دکتر شیخ، استعمال قرص دیککزین نصف گردید. همگی امیدوار گردیدیم که انشاءالله خطر مرتفع شده. با خود اظهار کردم خدا خواسته هست که چندی استراحت خاطر دارا باشم.
شبی که فردای آن ۱۱ ع بود، به من فرمودند فردا صبح بیا، میخواهم به اطاق بیرونی بروم تا این اطاق را تمیز کنند. صبح رفتم. آقا به اطاق بیرونی تشریف آوردند. آشکار گردید که تصمیم به شروع درس دارند. ولی این تصمیم را از من مخفی کردهاند هرگز مخالفت کنم. دو روز با همان ضعف و ضعف درس اظهار کردند و وجهی دقیق برای آنکه به چه سبب «مشهور عموم لاتعاد را دربردارنده جاهل مقصر ندانستهاند»، بیان کردند. لیکن روز دوم پس از درس فرمودند: میخواستم تجربه نمایم که آیا میتوانم مباحثه کنم یا نه؟ حالا آشکار گردید که نمیتوانم؛ تا خدا چه بخواهد!! سکوتی عجیب آمیخته به غم و اندوه مجلس را فرا گرفت. زیرا شاگردان این مکتب تاحالا اینگونه حرف را از استاد نشنیده بودند.
صبح جمعه هجدهم ربیعالثانی یا سوم دی ماه فرستاده آقا پیغام آورد که آقا فرمودند: امروز ناهار مهمان داریم؛ شما اینجا بیائید. با آنکه نهار را مهمان بودم، اطاعت کردم و خدمتشان آمدم. یکی از دوستان که از مصر آمده بود، آنجا مهمان بود. آقا مقداری غذا تناول کردند. پس از صرف غذا دستشان را با آفتاب لگن شستند. دوا های بعد از غذا را خدمتشان دادم میل فرمودند. پس از آن بر تختخوابشان رفتند و دراز کشیدند. پوستینشان را رویشان انداختم و نیز پتویی به صورت دولا روی پایشان کشیدم. بخاری خاک اره هم به صورت ملایم میسوخت.
ظهر آن روز را به خانه یکی از فضلاء تهرانی برای نهار مهمان بودم. بنابراین با آنکه نهار خورده بودم، برای شرکت در جلسه و اعتذار از صاحبخانه رفتم. هنوز نهار نخورده منتظر من می باشند. نهار صرف گردید و من در کنار سفره نشستم. ساعتی در آنجا ماندم. جلسه خوبی بود و خوش گذشت. غافل از آنکه روزگار چه در زیر سر دارد.
یک ساعت به غروب مانده بود که به حضور پدرم شرفیاب گردیدم؛ در صورتیکه اندکی تب داشتم و بسیار کوفته بودم. رنگ صورتشان تغییر کرده بود. زیرا به صورت طبیعی رنگ وی زردی بود که تمایلی به قهوهای باشد. ولی در آن وقت رنگ صورت را بر خلاف این نگاه کردم. رنگی بسیار مطبوع و گلگون بر چهره وی واضحا بود. چشم های برقی ویژه و جذاب یافته بود. به صورت عمومی صورت حالت نورانیت داشت. یکی از دوستان بازاری که در آن روز آقا را زیارت کرد بیان کرد: الهی شکر که حال آقا خوب شده. سوال حالشان را کردم. فرمودند الحمدلله خوبم. تنها تفاوتی که در حالشان تماشا کردم، آن بود که تنفس مقداری غیر عادی بود؛ به طوریکه صدای آن شنیده میشد.
فرمودند برخیز شانههای من را بمال. من در اثر خستگی و کوفتگی خواستم، نتوانستم امریه وی را انجام دهم. دیگری به مدد طلبیدم. از خدمتشان مرخص گردیدم. صبح شنبه هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، من بر در خانه ایستاده با یکی از دوستان حرف میگفتم.
ناگهان نگاه کردم پیرمردی که سالیان درازی هست نزد ما میباشد و مرا در کودکی بر شانهاش به گردش میبرده و من به وی بابا میگفتم نفسزنان میدود تا به من رسید. اظهار کرد: بابا بیا آقا کارت داره و شروع به دویدن کرد. پرسیدم چه شده؟ پاسخی نداد. لنگان لنگان دوان دوان به سوی خانه دکتر رهسپار گردید. من با شتاب به سوی منزل آقا روانه گردیدم. با خود اظهار کردم رفتن من نتیجهای ندارد. خوب هست دکتر را خبر کنم. به خیابان اِرَم که آمدم، اغلب کسبه را نگاه کردم که مات و متحیر در پیادهرو جلوی دکانها ایستادهاند. به سوی مغازه آقایی رفتم که از آنجا به طبیب تلفن کنم. یکی از کسبه که الان نظرم نیست چه کسی بود اظهار کرد: ما برای احضار دکتر تلفن کردیم؛ شما منزل آقا بروید. انشاءالله تاحالا حال آقا بجا آمده. به سوی منزل پدرم رهسپار گردیدم. به آنجا که آمدم، نگاه کردم سیل اشک از چشم های سرازیر هست. خواهر بزرگم که در آنجا بود تا مرا دید با حالت گریه اظهار کرد: داداش، بیا ببین آقا چِشان شده؟ورود من در خانه باعث اطمینان چشمهای گریان و سینههای سوزان بود. خواهر بزرگم که در آنجا بود تا مرا دید با حالت گریه اظهار کرد: داداش، بیا ببین آقا چِشان شده؟
همه میپنداشتند که من این آسیب را بر طرف خواهم کرد و حال آقا خوب خواهد گردید. به اطاق آقا رفتم. نگاه کردم وی بر روی قالیچه نماز، در زاویهای که ضلع چپش تختخوابش بود، نشستهاند و به دیوار تکیه دادهاند؛ رنگ صورت پریده، چشم های نیمهباز و پاهایشان کشیده و دراز هست. توصیف حال پرسیدم.
مادرم اشکهای خود را پاک کرد و چنین اظهار کرد: شب گذشته آقا مقداری دلخور بودند. شام چیزی نخوردند. منحصرا نصف استکان آب جوجه سر کشیدند. میان شب چندین مرتبه برای ادرار برخاستند. چند بار خدمتشان عرض کردم اذن بدهید بفرستم آقا رضا بیاید. فرمودند نه، دلخور میشود. صبح گردید. وضو گرفتند و نماز صبح قرائت کردند. پس از نماز همینطور که میبینید، رو به قبله نشسته بودند و مشغول خواندن تعقیبات نماز بودند؛ من هم در خدمتشان بودم. نزدیک طلوع آفتاب به من فرمودند بروید آن اطاق چای بچهها را بدهید. من به آن اطاق رفتم، ولی دلم آرام نداشت. کسی را فرستادم، اظهار کردم برو ببین حال آقا چه طور هست. خواهر کوچکم میآید، میبیند آقا در همان نقطه نشستهاند. سلام میکند. پاسخ میشنود. احوالپرسی میکند. با لبخندی جوابش را میدهند و اظهار ملاطفت میکنند. پس از آن میفرمایند بیا مقداری شانههای مرا مالش بده. او اطاعت میکند. در آن حال میبیند که آقا با سرهای انگشتان دست راستشان خطوطی به سینه رسم میکنند. بعد متوجه میشود که تنفس آقا تغییر کرد و حالت غیر عادی به خود گرفت. پا لخت و بیصدا به اطاق دیگر میرود و به آهستگی مادرم را خبر میکند. میگوید نمیدانم حال آقا چهجوری شده؟همگی به سوی اطاق آقا میدوند. میگوید نمیدانم حال آقا چهجوری شده؟
میبینند که آقا بر روی دو متکایی که همیشه پیش رویشان نهاده شده بود و بر آن تکیه میدادند، به حالت سجود افتادهاند و سر تکان میخورد. آقا را مینشانند و شال کمر وی را باز میکنند. دکمهها را باز میکنند و پاهایشان را باز میکنند. قطعه کاهگلی میآورند جلوی بینی آقا میگیرند که من آن قطعه کاهگل را میخواستم تا ابد نزد خود دارا باشم؛ ولی خیراندیشان ربودند. پس از آن سراغ من میفرستند. با رسیدن من نور امیدی در دلها راه یافت. خود من هم امیدوار بودم. نبض آقا را گرفتم.
پنداشتم ضربان دارد. اظهار کردم آئینه را بیاورید تا از نفس مطلع شوم. پس از آن با خود اظهار کردم: این کارها فایده ای ندارد. باید هر طوری هست، طبیب آورده گردد. به واسطه تلفن همسایهمان به خانه دکتر شکرایی تلفون کردیم. اظهار کردند سر مریض رفته هست. پیش بینی کردم که به سوی منزل ما آمده. نزد آقا باز گشتم. در کنار وی نشستم. امید امیدواران در تزاید بود. اشک و امید با هم بود. دکتر شکرایی رسید. چشمانش از شدت اضطراب گشاده شده بود. رنگ از صورتش پریده بود. شروع به معاینه کرد. سکوتی عمیق و لرزان همه را فرا گرفت. همه چشم های گریان به سوی دکتر دوخته شده بود. نفسها در سینهها حبس شده بود. به چه سبب؟ [چون] دکتر معاینه میکند و آمپولی میزند؛ [و انشاءالله] حال آقا بجا میآید. دکتر شروع به معاینه کرد. سخت چشمهای نیمهباز را باز کرد و نگریست. پس از آن تلفن همراه بر قلب نهاد. من روبروی دکتر نشستهام. دیگران گرداگرد ما ایستادهاند. دکتر تلفن همراه بر قلب نهاد.
بخش سوم
صدایی نشنید. نقطهای دیگر را در نظر گرفت. تلفن همراه را آنجا گذارد. سومین نقطه را پذیرفت. دو مرتبه هم صدایی نشنید. مثل کسی که در شبی تاریک و ظلمانی گوهر گرانبهایی گم کرده باشد و بجوید. دکتر هرچه جست، چیزی نیافت. کمکم دکتر ناامید گردید. دانست که کسی را که چون پدر دوست میداشت، از دست داده. در حالت روحی عجیبی دستخوش بود. از سویی میدید محبوبترین و شریفترینِ مریض ها خود را از دست داده؛ از سویی میدید فرزندان و کسان او گرداگردش ایستاده و منتظر هستند دکتر مژدهای بدهد و بگوید چیزی نیست. از سویی نمیخواست این خبر شوم را بدهد. زیرا عادت او این بود که از اینگونه خبرها احتراز میجست. دکتر همانطور تلفن همراه را بر قلب نهاده و سر به زیر انداخته بود. سر بلند نمیکرد.
فکر میکرد که چه بگوید. اضطراب و تأثرش در تزاید بود. دکتر همیشه برای بیمارداران خبر خوب داشته و حالا نمیخواهد خبر بد بدهد. متحیر بود که چه کند. ولی این حالت فراوان طول نکشید. زیرا ناگهان بازماندگان امیدوار نگاه کردند قطرات اشک دکتر شکرایی روی آن قلب نازنین میریزد. پس از آن صدای هقهق گریه دکتر بلند گردید. آری، دکتر با زبان چیزی نگفت؛ ولی با قطره اشک سوزانی اعلام داشت که قلبی پاک ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح شنبه پنجم دی ماه از کار ایستاد. قلبی بود پاک و چون آئینه مصفا که هیچگونه ریا و عوامفریبی و حسد و خودپسندی در آن راه نداشت. امیدها ناامید گردید. صدای ضجه و شیون بلند گردید.
ضرباتی بود که دستها بر سر و صورت میزدند. دکتر میگرید؛ بانوان میگریند؛ مردان میگریند؛ همسایگان میگریند؛ همه میگریند. فضلا و طلاب دست در گردن یکدیگر میاندازند و میگریند. یکی میگوید شب گذشته خواب نگاه کردم که خاکستر سیاه به صورتم میریزم. پس از آن صدای گریهاش بلند میشود. به دیگران خطاب کرده میگوید: بیا سوتهدلان گرد هم آئیم. دکترپور کرامتی آمد معاینه کرد و گریستن شروع نمود. آری، دکتر میگرید، شهر میگرید، بزرگ میگرید، کوچک میگرید. در مدرسه آقای حجت فضلا جمع شدهاند؛ گرد هم نشستهاند و نوحهسرایی میکنند. زیر بازوهای پدرم را گرفتم.
با کمک یکی دیگر وی را خواباندم. چشمانش را بستم. آقای حاج میرزا اسحق آستارایی در حالیکه میگریست دهان را با حولهای بست. دستهای پدرم را باز کردم و در کنارشان خوابانیدم. نگاه کردم سر پدرم بر زمین افتاده هست. بالشی زیر سر گذاشتم. پوستین را روی وی انداختم. من خیلی پوستین بروی پدرم انداخته بودم. ولی این بار مثل دفعات قبل نبود. پس از آن پتو را یک لا رویشان کشیدم. حضرت آقای حاج میرزا مصطفی رسیدند. وی هم گریه میکنند. ساعت آقا را و چند اسکناس پنج تومانی که در جیب بغلشان بود، خدمت وی دادم. بلندگوی آستانه خبر را در شهر پخش کرده بود. شهر میگریست.
مردم شهر قم میگریستند. در و دیوار میگریست. قمیها پدرم را صمیمانه دوست داشتند. آری، قلبی در صبح شنبه نوزدهم ربیعالثانی متوقف گردید و آشوبی در قلبهای دیگر برپا کرد و ماه ربیع را محرم نمود. قلبی بود با هر کس صمیمی. هر کس به ملاقاتش میرفت، خوشنود باز میگشت. با پادشاه که ملاقات میکرد، صمیمی بود. با گدا که ملاقات میکرد، صمیمی بود. هر کس که مشکلی داشت، حل مشکل خود را نزد او میدید. پناه بیپناهان و امید امیدواران بود. قلبی بود که هیچکس از او ترس نداشت و همه کس خود را از گزندش ایمن میدانست. قلبی بود که بیچارگان و مستمندان از دری نومید میشدند و از هر جا آزرده میگشتند، بدو روی میآوردند. قلبی که برای کمک و معیت مردم همیشه از حقوق خودش صرفنظر میکرد. قلبی بود که جز خدمتگزاری به اسلام و مسلمانان از او کاری دیده نشد. قلبی بود که سالها میسوخت و میساخت. قلبی بود که ملحق شده خون میخورد و لب فرو بسته بود و میگداخت و دم نمیزد. قلبی بود که تنها مغز متفکر جامعه روحانیت و حوزههای علمیه بود. قلبی بود که در زمان قدرت دست جامعه روحانیت بود.
هرچه بود به سوی آن میکشید و هرچه زیان بود از آن میراند. هر جا دانشمندی بود، به سوی حوزهاش میخواند و از او حفظ میکرد. وقتیکه زمام حوزه را در دست گرفت، عدد علما و فضلا و طلاب آن از چهارصد تعرض نمیکرد. در صورتیکه سختترین وقت ها بود و عقلا میگفتند که این حوزه بیشتر از یک هفته دوام نخواهد داشت؛ زیرا قدرتی فوقالعاده تصمیم اضمحلال حوزه را در سر میپرورانید. و موقعیکه از جهان رخت بر بست، عدد علما و فضلا و طلاب از چهار هزار تن متجاوز بود و همه عقلا پیشبینی میکردند که حوزه علمیه سالیان درازی بپاید. قلبی بود که جان صدها هزار تن را در مواقع سخت و گرانی و تنگی محافظت کرد. قلبی بود که زیادی از فضلا و مجتهدین در شهر قم و شهرستانهای به واسطه او به مقام های عالی رسیدند. قلبی بود که سالیان درازی بیشتر از چهارصد تن از مجلس درسش بهرهمند میشدند.
قلبی بود که تألیفات گرانبهایی در فنون مختلفه اسلامی از خود به یادگار گذاشت. قلبی بود که خوب ترین و عالیترین جمع آوری در اسلام از او به جای ماند. قلبی بود که اگر اقدامات اجتماعی به وی مهلت میداد و ضیق معیشت بر او تنگ نمیگرفت، به طوریکه میتوانست چند منشی در اختیار داشته باشد، تألیفات ابتکاری زیادی که در فکر بکرش گذشته بود و به زبان میگفت، از او به ظهور میرسید. قلبی بود که دولت و ملت در ماتمش عزادار بودند. قلبیکه مأموران انتظامی مراسم احترامات جنازهاش را مثل فرماندهان بزرگ انجام دادند و بدینوسیله مرهمی بر جگرهای سوزان و چشم های گریان ملت که وزیر خارجه پاکستان را به شگفتی انداخته بود، نهادند. قلبی بود که تاحالا تنها در شهر شهر قم چهارصد و پنجاه مجلس ختم در ماتمش متشکل هست و در خیلی نشست ها آن ناطقین در باره او سخنرانیهایی کردهاند. ولی گویندگان و شنوندگان هر دو میدانند که زیادی از خدمتگزاریهای او گفته نشده هست.
جاوید بهشت جای بادش
جا در کنف خدای بادش
مرجع: موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر
انتهای پیام
Wednesday, 22 May , 2024