[ad_1] به گزارش پایگاه خبری شهرکریمه از قم، دستمالی دور کتاب هایش می پیچید و به مدرسه می رفت؛ برای کیفی تهیه کردیم اما دوباره همان دستمال را دور کتاب هایش می پیچید. می گفت: «اینطور مغرور نمیشم». این در حالی بود که بسیار ساده و قانع زندگی می کرد. یک بار هم که برای […]

[ad_1] به گزارش پایگاه خبری شهرکریمه از قم، آقا رضا وقتی از جبهه به خانه می آمد خیلی زود خود و سه فرزندمان را آماده می کرد، آنها را روی موتور می گذاشت و دور شهر می چرخاند. یک روز برادرش به او گفت: «با این کار، اونارو بدعادت می کنی». آقا رضا گفت: «نه، […]

[ad_1] به گزارش پایگاه خبری شهرکریمه از قم، آقا محمد جواد و برادرش با هم به جبهه رفته بودند؛ عملیات تمام شد اما از هیچ کدام خبری نیامد دلهره و ناراحتی در خانه موج می زد؛ تا اینکه فهمیدند پسر کوچک تر در بیمارستان شیراز بستری شده است؛ آخر شب بود که دیدند جواد هم […]

[ad_1] به گزارش پایگاه خبری شهرکریمه از قم، دستمالی دور کتاب هایش می پیچید و به مدرسه می رفت؛ برایش کیفی تهیه کردیم اما دوباره همان دستمال را دور کتاب هایش می پیچید. می گفت: «اینطور مغرور نمیشم». این در حالی بود که بسیار ساده و قانع زندگی می کرد. یک بار هم که برای […]